دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
آغاز می‌شد کربلا، یک کاروان غربت

تا مرد در انبوه شب پنهان قدم می‌زد

در کوچه‌های کوفه بوی نان قدم می‌زد

 

دریا پریشان می‌شد از اعجاز هر گامش

انگار هر آیینه در طوفان قدم می‌زد

چارپارۀ چشمانش

آن سوی چشم‌های خدا مردی‌ست

مست حضور تشنۀ روییدن

می‌گیرد آسمان نگاه او

آدینه‌ها بهانۀ باریدن

غربت سقّا

دوباره سجده کرد آن خاک صحرایی که می‌گویند

به پای قامت تنها اهورایی که می‌گویند

 

و شست آن واژه‌های تشنه را تنهایی باران

به یاد غربت سقّای تنهایی که می‌گویند

زلال نگاه

خورشید، شب، نگاه تو را خواب دیده است

مهتاب روی ماه تو را خواب دیده است

 

شرمندۀ نگاه تو هفت آسمان شده‌ است

پابند چشم‌هات زمین و زمان شده‌ است

دستان خیبری

هفتاد و دو ستارۀ خون‌آلود، حیران ماه و آینۀ رویت

می‌آید عطر کرب و بلا هر شب، از سمت استجابت گیسویت

 

طوفان چشم‌هات تماشایی‌ست، پلکی بزن تمام بیابان را

تا ابرهای حادثه برخیزد، از بین آسمان دو ابرویت

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×