دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
خضاب خون

داستان‌هایی که از شام خراب آورده‌ام

عالمی از صبر خود، در اضطراب آورده‌ام

 

رأس خونین تو بر نی بود با من هم‌سفر

خود تو دانی زآن چه از شام خراب آورده‌ام

 

عهد کودکی

 

گفت زینب تا مکان در دامن مادر گرفتم

چون حسینِ خویش دیدم، شاد گشتم، پر گرفتم

 

از ازل من با برادر هم‌سفر بودم در این ره

بهر خود، یاری چو شاهنشاه بی‌لشگر گرفتم

 

نایب خاص

 

نایب خاص امام بی‌عدیل

مسلم، آن پور برومند عقیل

 

مسلم، آن بر شاه دین، نایب‌مناب

چون علی بهر رسول مستطاب

عجب واعجب

 

شد به میدان فداکاری، «وهب»

آن مسلمان‌خوی نصرانی‌نصب

 

کاو به عکس اهل ظاهر از درون

داشت ره با آن خدایی‌رهنمون

حنای خون

 

شد چو وارد شه، به دشت کربلا

گشت اندر کوفه، غوغایی به پا

 

شد به بازار، آن زمان روزی «حبیب»

دید بر پا گشته اوضاعی غریب

صدهزار دست

 

«واحسرتا»! که یافت به من روزگار، دست

وز من گرفت، دشمن کافر شعار، دست

 

بی ‌دست و فرقْ منشق و در دیده، تیر کین

دیدی چگونه یافت به من روزگار، دست؟

قحط آب

 

چون در حریم خسرو دین، قحط آب شد

دل‌های کودکان حسینی، کباب شد

 

اصغر به گاهواره ز سوز عطش، پریش

چون گیسوان مادر زارش، رباب شد

تربت ‌معشوق

کیست این خسرو مظلوم؟ که خونین بدن است

وز دم نیزه و شمشیر، دو صد پاره تن است

 

کیست این مظهر جان‌بازی و ایثار و وفا؟

که به آزادگی و عدل و شرف، ممتحن است

 

سرباز کوی عشق

 

از بام این پیام دهد، آشنای تو

کای شاه سرفراز! سر من فدای تو!

 

شهباز قُدسی‌ام من و سرباز کوی عشق

در سینه دل تپد چو کبوتر، برای تو

جگر سوختگان

بهرت، ای کرببلا! آمده مهمانی چند

دیده بگشا و ببین، موکب سلطانی چند

 

بر مه و مهر فلک سای سر خود که تو را

داده دادار جهان، نیّر تابانی چند

 

تاب تکلّم

هان! بگیر اینک مرا بر دست خویش         تا کنم قربان به راهت، هست خویش

 

نیستی تنها تو در این مرحله         در کمین، تیر و کمان حرمله

 

 

طلوع

          

مه شب کند هماره به چرخ برین طلوع 

در روز کس ندیده کند بر زمین طلوع‏ 

 

من دیده‌‏ام ولیک که اندر زمین مهی 

چون آفتاب کرده به روزی چنین طلوع‏ 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×