دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
سقّای تشنه

سقّای تشنه‌‌ای، همه عالم فدای تو!

بگْذار سیل اشک فشانم به پای تو

 

باران گریه‌های صمیمانه‌ی من است

تاوان تشنه ماندن اهل سرای تو

 

در صبح میلاد

بهار آیینۀ  یاد تو باشد

گل خورشید همزاد تو باشد

 

به هر دشتی که سرخ از خون مردی­ است

طنین سبز فریاد تو باشد

        

ذوالجناح

بر زمین کوبید سم، اما سوارش برنخاست  شیهه زد، اما امیر کارزارش برنخاست 

شعله‌ور شد در جنون خشم و بهت خود ولی  راکبش، آن مهربان، آن غمگسارش برنخاست 

سفر سرخ

سیل خون تو ز صد وادی نخجیر گذشت  

بر تو ای شیر چه در جنگل شمشیر گذشت

شعله زد زخم تو بر خیمۀ خورشید و غمت

نیزه‌ای گشت و ز قلب فلکِ پیر گذشت

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×