دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
کربلای کوفه

هر چند، خشک و تشنه به مقصد رسیده بود

صد ابر از نگاه تَرَش، سر کشیده بود

 

کوهی که در مدینه به وقت جوانی‌اش

از آبشارِ صحبت مولا‌، چشیده بود

 

حضور سرخ ۲

شب شد! ولی نه! قافله شب را کنار زد

خورشید، خیمه در جریان غبار زد

 

منبر نهاد، حضرت خورشید، روی باد

مکتب! طنین خطبه‌ی غرای بامداد!

حضور سرخ ۱

آهی کشید و دور و برش را نگاه کرد

بی‌اختیار، پشت سرش را نگاه کرد

 

مثل همیشه طرز نگاهش غریب بود

این التفات پر هیجانش عجیب بود

لب بزن، آتش از دهان افتاد

آسمان را مچاله کرد و گریست، یاد ِمنظومۀ جوان افتاد

اشک‎هایش شهاب شد غلطید، و در آن سمت کهکشان افتاد  

رو به تسبیح آفتاب نشست، دانه‎دانه غروب را نخ کرد تو مگر تشنه نیستی پسرم؟ لب بزن، آتش از دهان افتاد

شد اگر فتنۀ صد تیغ به پا، دست دهد

چه وداعی است، که باید به بلا دست دهد

می‌دود تیغ، که با خون خدا دست دهد

 

خیمه جان حوصله کن، تشنگی‌ات خواهد ریخت

به دل کودک اگر حال دعا دست دهد

 

در فرودست، مَهِ مشک به دستی انگار

رفته تا آب، به طفلان فرا دست دهد

خون خدا زد از گلوی آسمان بالا

سرهای بر نی رفته! رفتید از جهان بالا

دنیا چه تاریک است! می‌بینید از آن بالا

 

ما را که در سرهایمان دف می‌زند عصیان

از دار دنیا رفته است ایمانمان بالا

فرصت ندادم آتش از دستش بروید

شب بود و روحم درسکوتی نوحه گرشد فرمانروای سینه‌های شعله ورشد

چشمم که می‌بایست شب را درنوردد درخیمه با طفلان گریان همسفرشد

گفتید: من بیماربودم... آه اما هر عضو من بر چشم شیطان حمله ورشد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×