دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
عاشقی آموختیم

ای خدای عشق و ای سلطان جود!

از وجودت، عشق آمد در وجود

 

ای سلیمان عزیز دشت عشق!

وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!

 

شهر یثرب

کاروان، روزی‌که بر یثرب رسید

آفتاب انگار از مغرب دمید

 

ز آتشی کز طف به دل افروختند

یثرب و اهلش سراسر سوختند

 

 

کوی یار

هفت شهر عشق چون گردید طی

ناقه‌ها را عاشقان کردند پی

 

یعنی از شام خراب، آن کاروان

آمد اندر نینوای عاشقان

 

ناز غزالان

 

پرده‌پوشان شد خرابه، جایشان

منزلی بی‌سقف شد، مأوایشان

 

شمع آن جمع پریشان، آه دل

آه دل بسته به سینه، راه دل

 

 

تخت عاج

تا سر شه، تشت زر مأوا گرفت

کار عشق و عاشقی بالا گرفت

 

یا رب! او را خود چه شوری بُد به سر؟

گاه بُد در دیر و گاهی تشت زر

 

 

اقرار

 

خطبه‌هایی را که زینب ساز کرد

مشت دشمن، پیش مردم باز کرد

 

مستی شب رفت و روز آمد پدید

خود از آن مستی به هوش آمد یزید

یک سخن

شه به حال جذبه، گرم سِیر شد

عشق یارش، رهنمون بر دیر شد

 

کای مسیحادم! قدم را خیر کن

یک شبی هم منزل اندر دیر کن

 

زنجیر گران

کاروان عشق چون شد سوی شام

هم‌چو شب شد تیره از غم، روی شام

 

کاروان عاشقان افتاد راه

شد ز کوفه، جانب شام سیاه

 

 

رنگ ارغوان

 

با دلی غم‌پرور و زار و ملول

شد به کوفه، عترت پاک رسول

 

یک طرف سرها همه رخشنده بود

نور بر اطراف خود بخشنده بود

سرّ حق

 

سرّ حق، سر بر کف و سرگرم سِیر

هم ز خود بیگانه گشته، هم ز غیر

 

بر سر سودایی‌اش، سودای دوست

سر به کف بگْرفته و جویای دوست

عهد نخست

بود در پیمان حق، آن شاه عشق

تا زند در کربلا، خرگاه عشق

 

شه به پیش و هم‌رهان او ز پی

چون «بنات‌النّعش»، دنبال جدی

 

شور عشق

 

بندگی کن، بندگی در راه عشق

تا شوی آگه ز عبدالله عشق

 

«انّی عبدالله، آتانی الکتاب»

رو فروخوان زآن کتاب مستطاب

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×