دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
غربت این بی کفن حساب ندارد

جنگ که شد تن به تن، حساب ندارد

پارگی پیرهن حساب ندارد

وای که زخمش به تن حساب ندارد

غربت این بی کفن حساب ندارد

زلف پریشان

بین گودال و حرم، عطر فروشم فردا

تن عریان تو را با چه بپوشم فردا؟

 

من ببینم که تو بی پیرهنی می‌میرم

تکیۀ بر نیزۀ غربت بزنی، می‌میرم

سه ساله فاطمه‌ای دست بر دعا مانده

دوباره قافله رفت و رقیه جا مانده!

چه تند می‌رود! این ساربان وا مانده

 

خدا به خیر کند! باز گم شدم بابا

بیا ببین که فقط چند رد پا مانده

شمع شعله‌ور

تنها چرا نشسته مگر گریه می‌کند؟ چون شمع شعله‌ور به نظر گریه می‌کند

ازمردم مدینه شنیدم که روزها می‌آید و ز داغ پسر گریه می‌کند

 

داغدار درد

باور نمی‌کنم سر بازار بردنت

نامحرمان به مجلس اغیار بردنت

 

از سینۀ حسین، تو را چکمه‌ای گرفت

از کربلا به کوفه، به اجبار بردنت

 

مرقدش کربلای ایران شد

آمده عشق را کند اثبات

مردی از خانوادۀ سادات

 

حسنی زاده‌ای جلیل القدر

ساقیِ باده‌ای جلیل القدر

هر لحظه فطرس آمده پابوسی شما

گلدسته‌های مرقدتان پایه‌های عرش

فانوس‌های ساحل بی‌انتهای عرش

 

بر ساحت ضریح تو انس و ملک دخیل

آیینه‌کاری حرمت کار جبرئیل

 

روضۀ لایوُم

سایه‌ی دستی میان قاب چشمان ترش

چادر خاکی زهرا بالش زیر سرش

 

رنگ خون پاشیده بر آیینه‌ی احساس او

لکه‌های سرخ روی گوشوار مادرش

شکوه تبار

شوریدگیت داده به دل اختیار را

با زلف دوست بسته قرار و مدار را

 

آیینۀ تمام نمای یل جمل

از این سپاه فتنه درآور دمار را

چشم خمار

در مدح تو باید که ببندیم دهان را

وقتی که بریدند ادیبانه زبان را

 

بازار سر زلف تو از بس‌که شلوغ است

انگشت به لب کرده زلیخا صفتان را

وقت نزول

از پشت بام بر سرمان سنگ می‌زنند

بر زخم کهنۀ پرمان سنگ می‌زنند

 

وقت نزولِ سورۀ توحید بر لبت

ابلیس‌ها به باورمان سنگ می‌زنند

قاری مشهور

سورۀ مستور روی نیزه‌ها می‌بینمت

آیهِ والطور روی نیزه‌ها می‌بینمت

 

منبر و رحلت چه شد؟ ای زادۀ ختم رسل

قاری مشهور! روی نیزه‌ها می‌بینمت

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×