دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
مادر و پسر

 

شنیدم که در عهد خیرالانام

رسول مکرّم، علیه السّلام

 

زنى را یکى طفل، گم‏گشته بود

چو دیوانگان، رو به مسجد نمود

گلشن و گلخن

وقت میدان رفتن شه‏زاده شد

چون پى جان باختن، آماده شد

 

هم‏چو خور افکنْد بر خرگه، شعاع

بى‏کسان را خوانْد از بهر وداع

 

جان شیرین

 

هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى

برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى

 

اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من

بس گران‌بارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى

گوشۀ چشم

مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى ‏خبرى؟

چرا به گوشۀ چشمى به من نمى‏‌نگرى؟

 

به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز

دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى

 

یا ولدی!

 

اى به قد سرو و به رخ ماه، على! یا ولدى!

از چه شد عمر تو کوتاه؟ على! یا ولدى!

 

چشم بگشاى، پسر! چشمه‏ى چشمم بنگر

تا شوى از دلم آگاه، على! یا ولدى!

شاخ گل من

افتاده ز پا، آخر بر من

شاخ گل من، این اکبر من

 

اى اکبر من! اى آن ‌که تویى

جان تن من، عقل سر من

 

 

آرام جانم می‌رود

 

گفت اى خدا! تو آگهى کآرام جانم مى‏‌رود

در رفتن این نوجوان، از تن روانم مى‌‏رود

 

«در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعى سخن

من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم مى‏‌رود»

حضرت علی اکبر

 

اکبرا! مرگ تو دانى که چها با دل کرد؟

عمر کو؟ تا بتوان چون تو پسر حاصل کرد

 

خوش نهالى به بسى سعى به بار آوردم

چه کنم؟ داس جفا، سعى مرا باطل کرد

تیر سه شعبه

 

چو از یاورانش دگر کس نمانْد

شنیدم که شه جانب خیمه رانْد

 

یکى تشنه‌لب کودک شیرخوار

یکى بسته پر، بازِ عنقا‌شکار

قماط عشق

 

اى پسر! مردانه جان ده با نشاط

تا بیاسایى از این ننگین‌قماط

 

خاک بر سر کن فرات و نیل را

بر کمر زن، دامن تبدیل را

کودک لب تشنه

بگْرفت شه آن کودک لب‌تشنه و از اشک

بر برگِ گلِ روى پسر، ریخت گلابى

 

گفت: اى بچۀ بطّ ولایت! به شنا آى

در بحر شهامت که فرات است، سرابى

 

حضرت قاسم بن الحسن

 

پدر، چو ابر بهارى است، بر نهال پسر

که تا وى است، بدو دست‏بُرد دى نرسد

 

بسى نهال که بى‏‌باغبان بریزد برگ

از آن ‌که آب به وقت عطش، به وى نرسد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×