پیامبر طاقت نداشت اهل بیت را ناراحت ببیند اما!
حسین روی یک زانوی پیامبر و ابراهیم روی زانوی دیگر او نشسته بود.
پیامبر خوشحال بودند و سرگرم بازی با کودکها
خداوند جبرئیل را فرستاد که:
خدا میفرماید یکی از بچههایت را فدا کنم در راه دیگری
پیامبر گفت: راستش را میدانی جبرئیل، اگر ابراهیم را فدا کنم فقط مادرش دلگیر میشود و من خودم دلداری اش میدهم
اما اگر حسین را فدا کنم هم حسن برادرش، هم علی پدرش، هم تمام جانم، دختر فاطمه ناراحت میشوند؛ خودم هم دیگر نمیتوانم کسی را دلداری دهم.
اصلا ناراحتی فاطمه را نمیتوانم تحمل کنم.
راستش را میدانی جبرئیل؟
ابراهیم، پسر فدای حسین!
همه عالم فدای یک لبخند دختر فاطمه
میدانی جبرئیل؟
پیامبر طاقت نداشت اهل بیت را ناراحت ببیند
اما!