هم‌نشینی‌های موکبی و بین‌راهی یکی از ارزشمندترین اتفاقاتی بود که در طول این سفر نصیب من شده بود. آدم‌هایی که در این معاشرت‌ها با آن‌ها آشنا می‌شدم و سرگذشتی که از خود برایم تعریف می‌کردند همان اثری بود که باید در این مسیر در دل من می‌نشست.

گمانم شب دوم سفرمان بود که در موکبی مستقر می‌شدیم. آن‌جا با هموطنی آشنا شدیم که مأموریتش در سوریه بود و برای زیارت و پیاده‌روی پا به این مسیر گذاشته بود. حرف‌های شنیدنی زیادی داشت گاهی از تلخی‌ها و گاهی از شیرینی‌های مأموریتش می‌گفت. به غیر از تمام حرف‌هایی که آن شب با علی آقا زد بیشتر شخصیت این فرد برایم جالب بود. این‌که بدون هیچ‌گونه غرور و تکبری برای عرض ارادت و تجدید قوا به این سفر آمده بود. هم‌سنگران زیادی از این رزمنده بودند که خسته از جنگ و درگیری و جان‌فشانی‌هایشان، گمنام پا در مسیر اربابشان گذاشته بودند. انگار قرار داشتند که قدم جای قدم‌های بانوی کربلا بگذارند و از کربلا باز هم عازم شام شوند.

 

 

1301.jpg

 

1311.jpg

 

گویی قرار است هر سال خاطرات سفر این کاروان تکرار شود و هر بار نوعی دیگر. در یکی دیگر از جالب‌ترین معاشرت‌هایی که داشتیم قسمت شد هم‌صحبت یکی از ارامنه شویم.

نزدیک یکی از موکب‌ها ایستاده بودیم که همراهانمان به کارهای شخصیشان برسند. در کنار جاده توجهم به علی آقا جلب شد که داشت با مردی میان‌سال صحبت می‌کرد. عکسی انداختم و نزدیک‌تر شدم. فارسی را دست و پا شکسته صحبت می‌کرد ولی کاملا متوجه می‌شد. ظاهرا ملیت کشور همسایه، ارمنستان را داشت. فارسی را زمانی یاد گرفته بود که در عسلویه و ظاهرا به عنوان کارگر یکی از شرکت‌های خارجی حاضر در این میدان گازی کار می‌کرد.

ماجرای جالبی داشت. از ارمنستان راهی شده بود به قصد شرکت در راهپیمایی اربعین. ابتدا به بغداد و کلیسای آن‌جا رفته بود. تعریف می‌کرد زمانی که قصد خود را برای کشیش‌های آن‌جا بیان کرده، حاضر شده بودند حتی پولی بدهند که در این مسیر نیاید. البته این نکته که بابت خطرات این مسیر، این موضوع را گفته بودند یا دلیل دیگری داشت را درست متوجه نشدم ولی این را گفت که کلی صحبت کرده بودند که منصرفش کنند ولی او قبول نکرده بود.

هنگامی‌که از دلیل اصرارش به حضور صحبت شد، اشاره‌ای به جمعیت کرد و گفت آمده‌ام ببینم این جمعیت کجا می‌روند. حضور این جمعیت برایش تعجب‌آور بود. به قول خودش آب و غذای این جمعیت از کجا جور می‌شود؟ هر کدام یک لیوان آب بخواهد حساب کنید چه قدر باید تدارک دیده شود که این همه آدم به نیازشان برسند. هر از چند گاهی هم باز به جمعیت اشاره می‌کرد و می‌گفت این همه آدم کجا می‌رود؟ تمام هم نمی‌شوند، شب و صبح هم ندارد. هر بار جاده را نگاه می‌کنی این‌ها دارند راه می‌روند.

حسین علیه‌السلام را اصلا خوب نمی‌شناخت. تعبیر عجیبی از عاشورا داشت. همین مقدار را هم از هیئت گرفتن‌های کارگران ایرانی یاد گرفته بود. حتی تعریف می‌کرد که با یک روحانی در مورد تعبیرش از عاشورا بحث کرده است. آخر صحبت هم نکته‌ای گفت که ارزشش را نشان می‌داد. گفت اگر خانواده‌اش بفهمند که او این‌جا است تردش می‌کنند ولی او باز هم پا در مسیر کسی گذاشته بود که حتی درست نمی‌شناختش. به خاطر همین مطلب عکسش در آرشیو ماند و دیگر جایی منتشر نشد.

این‌جا قرار است تاریخ هر سال تکرار شود فقط کافیست پا در جای پای کاروان زینب سلام الله علیها بگذارید. فقط کافیست چشم دلتان را باز کنید و دستتان را در بند صاحب کاروان کنید.

 

برای مشاهده قسمت قبل این سفرنامه می‌توانید به اینجا و برای مشاهده قسمت بعدی به اینجا مراجعه کنید.