از زمان اوج‌گیری هواپیما منتظر آن لحظه‌ای بودم که در فرودگاه نجف می‌نشینیم. یک ساعتی از پرواز گذشته بود که هواپیما شروع به کاهش ارتفاع کرد. تازه متوجه شدم کسی قرار نیست اعلام کند از مرزهای ایران اسلامی خارج می‌شویم! دیدن رود فرات از آن ارتفاع لذت خاصی داشت. سریع دوربین عکاسی را از ساک خارج کردم و چند عکس انداختم.

 

3112.jpg

 

چند دقیقه‌ای نگذشته بود که هواپیما آرام روی باند فرودگاه نجف به زمین نشست. دوباره صلوات چاق کن‌ها دست به کار شده و چند صلوات مشتی چاق کردند.

دائم حواسم به اطراف بود و چشم می‌انداختم که نکند صحنه‌ای از دستم در برود. فرودگاه نجف فرودگاه کوچکی بود. جالب بود که این همه پرواز در این ایام داخل این فرودگاه می‌نشست.

به ترمینال که رسیدیم از همان اول، صف‌ها شروع شد. تقریبا اذان ظهر بود که به سالن اصلی رسیدیم یعنی جایی که باید گذرنامه چک و مهر ورود داخلش ثبت می‌شد. صف طولانی بود و نماز هم حیف بود که از دست برود. برای همین تقسیم‌کار کردیم و یک نفر داخل صف ایستاد و مابقی راهی نمازخانه شدیم. نمازخانه فرودگاه کوچک بود و تقریبا می‌شد گفت که از اول قرار نبود نمازخانه باشد، ولی صفای خاصی داشت، مخصوصا که سمت قبله کامل پنجره بود و ترمینال هواپیماها کامل رو به روی نمازگزاران!

نماز که تمام شد بیشترین چیزی که توجهم را به خودش جلب می‌کرد تبلیغ سیم‌کارت‌های عراقی بود. راستش تهران که بودم از خیلی‌ها پرسیدم که برای تماس ارزان‌تر و اینترنت چه کاری باید انجام بدهم ولی جواب درستی نگرفته بودم. قیمتی که سیم‌کارت‌ها داشت مناسب بود، مخصوصا برای تماس در خود عراق اما به دلیل آن‌که صف گذرنامه را از دست ندهیم خرید سیم‌کارت را به نجف موکول کردیم.

بعد از کلی معطلی در صف گذرنامه، مهر و اثر انگشت، رفتیم سر وقت ساک‌ها. محوطه‌ای سوله‌ای شکل و انبوهی ساک که وسط آن رها شده بودند. با کلی گشتن بالاخره از وسط ساک‌ها و خاک‌ها، کوله‌‌ها پیدا شد؛ و باز خدا را شکر کردم که دوربین را همراه خود داخل هواپیما برده بودم.

خارج از فرودگاه تاکسی‌های آشنای عراقی منتظر ما بودند، از پراید و سمند تا ماشین‌های مدل بالاتر. راستش ماشین چندان اهمیت نداشت، بیشتر هزینه مسیر به نجف اهمیت داشت. با چند نفری چانه زدیم و نهایت با حدود پنجاه هزار تومان راهی نجف شدیم.

کنار خیابانی که منتهی به مسیر پیاده‌روی می‌شد، پیاده شدیم. در نگاه اول شلوغی شهر و به سبب آن نه چندان تمیز بودن معابر و خیابان‌ها توجهم را جلب کرد. دیدن بچه‌های 15، 16 ساله که بدون دغدغه داشتن گواهی‌نامه و پلیس مشغول کسب درآمد و کمک به مخارج خانواده‌هایشان بودند هم جالب بود. قرار بود یک شب در نجف بمانیم و بعد از متبرک کردن صورتمان به گرد پای زائران مولای متقین، امیرالمؤمنین علیه‌السلام راهی پیاده‌روی شویم. با سوال‌های دست و پا شکسته و راهنمایی علی آقا راهی مسیر منتهی به حرم شدیم و از آن‌جا که فاصله زیادی تا حرم بود ترجیح دادیم سوار یکی از همان سه‌چرخه‌ها شویم.

 

328.jpg

 

نزدیک حرم برای خرید سیم‌کارت به یکی از موبایل فروشی‌ها رفتیم و بعد از کلی تحقیق، یکی از شرکت‌های خدمات سیم‌کارت عراقی را انتخاب کردیم و سیم‌کارت اعتباری مسافرتی گرفتیم. با حساب و کتابی که کردم استفاده از اینترنت چندان به صرفه نبود، مخصوصا برای منی که قصد ارسال عکس‌ها را داشتم. نزدیک حرم میدان بزرگی بود، پر از جمعیت زوار. میزبان‌ها هم کم نگذاشته بودند و در جای جای میدان و مسیر، مشغول پذیرایی از زوار بودند. تقریبا تمام کسانی که تازه به نجف می‌رسیدند و کسانی که بعد از زیارت حرم نجف راهی کربلا می‌شدند، گذرشان به این میدان می‌افتاد. دور تا دور میدان و در هر جایی که می‌شد بساطی را پهن کرد می‌توانستی چای برای رفع خستگی و غذا برای رفع گرسنگی پیدا کنی.

بعد از عبور از چند ایست و بازرسی نه چندان سفت و سخت به خیابانی رسیدیم که چند متری بیشتر تا بارگاه امیرمؤمنان (ع) فاصله نداشت و ورودی درب حرم مشخص بود. هر قدم که نزدیک‌تر می‌شدم صدای قلبم بیشتر به گوش می‌رسید و چشم‌هایم بی‌قرارتر می‌شد.

 

تصدقت گردم؛ مگر می‌شود بدون اذن پدر به دیدار تو آمد؟ اما چه کنم با خجالتی که این فرزند ناخلف برای دیدار با پدر دارد.

 

نیست غمی شوق شما تا که هست

هست گدا سفره آقا که هست

 

گفت به مجنون که چه داری برو

گفت که در این دل غم لیلا که هست

 

هرچه بلا هست چه غم باک نیست

بر سر ما سایه مولا که هست

 

پیش تو گیریم نداریم جا

خب قسم حضرت زهرا که هست

 

شکر امیر آمد و نعم الامیر

دست تهی آمده دستم بگیر

 

اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا‌بْنَ‌اَمیرِالْمُؤْمِنین، وَابْنَ‌سَیِّدِالْوَصِیّینَ

 

برای مشاهده قسمت قبل این سفرنامه می‌توانید به اینجا و برای مشاهده قسمت بعدی به اینجا مراجعه کنید.