سلام بر دردانه خدا!

چه تعبیری شیواتر و زیباتر از این واژه می‌توانست رابطه عاشقانه میان خدا و بنده‌ای را وصف کند و چه حرف‌ها که در این چند کلمه می‌تواند به گوش رسد.

کدام بنده؟ بنده‌ای که در میان انبوه مصیبت‌ها خانواده خود را تسلیم رضای معشوق می‌کند و بیش از جان را خرج او و بی‌دلیل نیست که باید تمام دنیا «الْوِتْرَ الْمَوْتُورَ»ش را درک کنند.

چند سالی می‌شود که هر سال بیشتر و بیشتر دنیا توجهش جلب این یگانه هستی می‌شود. عظمت میلیونی که هر وجدان بیداری را به تحرک و جنب و جوش وادار می‌کند تا شاید بتواند این حقیقت را درک نماید.

اما حال روز آن‌هایی که از کودکی محبت این عزیزکرده در دلشان نشسته، جور دیگریست. هر سال محرم که می‌شود دل‌شوره‌ها هم آغاز می‌شود، در میان زمزمه زیارت عاشورا، اشک‌ها و عزاداری‌ها دنبال گرفتن برات کربلا هستند. آخر زمانی تا اربعین نمی‌ماند و تلاش‌های آخریست که می‌توان برای اذن گرفتن انجام داد.

آن‌ها که کربلا را دیده‌اند دل‌شوره‌های خاص خودشان را دارند، آن‌ها که کربلا را دیده‌اند و اربعین را تجربه کرده‌اند جور دیگر، اما همچون منی که نه اربعین را تجربه کرده است و نه اصلا در طول عمر خود به کربلا دعوت شده، حکایت دیگری دارد.

هر ساله نزدیک اربعین دلم می‌گرفت و پاهایم بی‌قراری می‌کرد. اکثر دوستان و آشنایان را در تدارک سفر می‌دیدم. راستش را بخواهید هر کاری کردم که در این چند سال بتوانم پیاده‌روی اربعین را تجربه کنم، نشد. درس، کار، سربازی و این چند سال هم که مشکلات مالی کاملا تکلیف را مشخص کرده بود. اربعین که تمام می‌شد تازه اول حسرت خوردن من بود. خاطرات شیرینی از حال و هوای این بزرگ‌ترین بیداری اسلامی و انسانی برایم سوغات می‌آوردند و دلم را هوایی می‌کردند.

آن سال هم این سال‌های تکراری در حال تکرار بود. عاشورا که گذشت، خانواده برنامه‌ریزی کردند که قبل از ایام اربعین راهی کربلا بشوند. غیر منتظره بودن و عدم هماهنگی برخی کارهای از قبل مانده، بهانه‌هایی بودند که بگویم دلم نمی‌خواهد لذت پیاده‌روی اربعین را از دست بدهم و اولین زیارتم را در غیر اربعین بخوانم. خانواده راهی شدند و من ماندم. ایده‌ای برای آینده نداشتم، فقط حرف دل را گوش کردم. در همین حال و هواها بودم که یکی از آشنایان که قصد عزیمت سفر اربعین را داشت از من دعوت کرد که همراه او بروم. همه مشکلات قبلی سر جایش بود اما کار که به دل بیفتد دیگر بهانه‌ای نمی‌ماند. هزینه سفر و برنامه‌ریزی سفر همه به پیشنهاد همان آشنای نزدیک برعهده‌گرفته شد.

یک هفته مانده به اربعین برنامه قطعی شد. شنبه ساعت 12 پرواز از فرودگاه امام به سمت فرودگاه نجف.

پس از مشخص شدن برنامه سفر، مشغول پرس و جو در خصوص لوازم سفر شدم. یکی می‌گفت حتما با خودت کوله مناسب ببر که اگر باری داری در طی مسیر خسته نشوی، دیگری سفارش کیسه‌خواب را داشت و می‌گفت شاید نتوانی موکب گیر بیاوری و حتما کیسه‌خواب لازم می‌شود، جمع‌بندی تمام صحبت‌ها شد یک کوله سفر شامل:

لباس گرم، لوازم نظافت (حوله + مایه دستشویی جهت استفاده بدون آب، شانه و...)، دو دست لباس راحتی مناسب، کیسه‌خواب که به یمن این سفر نصیبم شده بود، شارژر موبایل، تبلت به همراه مداحی‌های سفارشی، کمی خوردنی برای فرودگاه و نجف، مهر و زیارت‌نامه، چفیه، لوازمی که قرار بود تبرک کنم و دوستان سفارش کرده بودند، پوتین برای پیاده‌روی، دمپایی به سفارش پدر، یک دست قاشق و چاقو و لیوان، چند کاغذ و یک خودکار. فقط مانده بود وسیله‌ای که اصلا علاقه نداشتم بدون آن راهی سفر شوم، دوربین عکاسی!

اربعین از آن فرصت‌هایی است که هیچ عکاسی این فرصت را از دست نمی‌دهد. کیف دوربین را هم چک کردم که همه‌چیز آماده باشد؛ از لنز تا شارژر، لوازم تنظیف و رم.

تمام شد. کوله‌ام را بستم. راستش کوله‌بار سفر کم نبسته بودم اما این بار انگار تمام چیزی که از دنیا نیاز داشتم داخلش قرار داده بودم که مرا برساند به دوست.

 

تصدقت گردم؛ هر چند سلام به تو از هر جا که باشد به دل می‌نشیند اما مهمان تو بودن مزه دیگری دارد.

 

دوباره شهر پر از شور و شوق و شیدایی است

دوباره حال همه عاشقان تماشایی است

 

که فصل پر زدن از انزوای تنهایی است

سفر حکایت یک اتفاق رویایی است

 

ببند بار سفر را که یار نزدیک است

طلوع صبح شب انتظار نزدیک است

 

ببین که قفل قفس را شکسته، می‌آیند

کبوتران حرم دسته ‌دسته می‌آیند

 

برای مشاهده قسمت بعدی این سفرنامه می‌توانید به اینجا مراجعه کنید.