محمدحسین فرزند آقا اسدالله در سیزدهم ماه رجب سال 1312 ه.ق در اصفهان متولد شد. از سن هشت یا نه سالگی ابراز طبع شعر کرد و بدین مناسبت به «صغیر» متخلص شد. وی در انواع شعر از قصیده، غزل، ترکیب‌بند، قطعه و مثنوی طبع‌آزمایی کرد تا جایی که در زمره استادان شعر اصفهان محسوب ‌شد.

او که سال‌ها در اصفهان زیست، ریاست انجمن ادبی «کمال اسماعیل» که شب‌های شنبه در سالن کتاب‌خانه فرهنگ در چهار باغ تشکیل می‌شد را به عهده داشت.

آثار او هنوز ـ خوش‌بختانه و متأسفانه ـ در دو جلد و با دو عنوان وارد بازار نشر می‌شود: 1. دیوان صغیر اصفهانی (قصاید و غزلیات و ...) 2. مصیبت‌نامه صغیر اصفهانی (مراثی اهل بیت علیهم‌السلام و منظومه خطبه غدیر).

وی در روز اول جمادی الثانی 1390 ه.ق مطابق با 13/5/1349 ه.ش در اصفهان درگذشت. پیکرش پس از تشییع باشکوه در میدان قدس (فلکه طوقچی) در جوار حرم مطهر رأس الرضا (ع) به خاک سپرده شد.

صغیر در قالب‌های مختلف شعری، داد سخن داده است و این نوشتار با 10 اثر از وی (1 رباعی + 9 غزل) آماده شده است؛ روحش شاد!

 

رباعی[1]

حلال جمیع مشکلات است حسین

شوینده‌ لوح سیئات است حسین

ای شیعه! تو را چه غم ز توفان بلا؟

جایی که سفینه النجاه است حسین

 

سرو ‌حسن[2]

ز فرط شوق، شد آن خسته، مرتعش بدنش

شرار عشق خدا، شعله زد به جان و تنش

 

میان معرکه آن سرو بوستان حسن

شکفته بهر رجز گشت، غنچه دهنش

 

به روی خاک فتاد ازرق و چهار پسر

ز ضرب دست مخالف‌کشِ عدوفکنش

 

چو تیغ حیدر صفدر، همی درید از هم

صفوف لشگر خون‌خوار، تیغ صف‌شکنش

 

ولی دریغ! که آخر ز زین فتاد و عدو

ز کینه خواست بُرد سر ز نازنین بدنش

 

حسین کرد به بالین او گذار و بدید

به زیر تیغ بُوَد یادگاری حسنش

 

نمود حمله بر آن قوم و جنگ درپیوست

بلند ناله قاسم شد و بُد این سخنش:

 

بس است جنگ، عمو! نرم گشت اعضایم

شکست زیر سُم اسب، استخوان‌هایم

 

موج عطش[3]

چسان به کرببلا می‌کنی گذار؟ ای آب!

مگر نه‌ای ز شه تشنه شرم‌سار؟ ای آب!

 

هنوز بهر تو گویا به خیمه‌گه دارد

سکینه در ره عباس، انتظار، ای آب!

 

میان معرکه گویا هنوز می‌طلبد

تو را حسین علی، بهر شیر‌خوار، ای‌ آب!

 

به یاد آر که افکنْد در کنار تو، خصم

دو دست از تن عباس نام‌دار، ای آب!

 

تو موج می‌زدی و از عطش هلاک شدند

ز شاه تشنه‌لب، اطفال دل‌فگار، ای آب!

 

خبر‌ غم‌افزا[4]

شاهی که بُوَد ساقی کوثر، پدر او
دردا! که بریدند لب تشنه، سر او

 

داغ پسر لاله‌عذارش، علی اکبر

داغی است که تا حشر بُوَد بر جگر او

 

صد آه از آن لحظه که افتاد به میدان

بر پیکر صدپاره اکبر، نظر او

 

بنْشست و به زانو بنهادش سر و از غم

گردید روان، سیل سرشک از بصر او

 

مجنون، دل لیلای حزین گشت، چو آمد

در خیمه روان‌سوز و غم‌افزا، خبر او

 

نامد ز چه از خیمه برون، غم‌زده لیلا؟

آمد به در خیمه، چو جسم پسر او

 

گویا نبُدش روح به تن تا که بیاید

بیند پسر و جسم به خون، غوطه‌ور او

 

خاموش کن این آتش جان‌سوز، «صغیرا»!

ترسم که بسوزد دو جهان از شرر او

 

امیر دلیر[5]

میان ماه بنی‌هاشم و مه تابان

تفاوت است ز حد وجوب تا امکان

 

مه سپهر شود گاه بدر و گاه هلال

ولی نمی‌رسد این بدر را دمی نقصان

 

مزین است از آن ماه، عرصه غبرا

منور است از این ماه، کشور ایمان

 

حریم اوست، شفا‌خانه خدا که ز خلق

در این مقام شود درد بی‌دوا، درمان

 

نداشت رخصت پیکار، آن امیر دلیر

نبود عازم جنگ، آن غضنفر غران

 

وگرنه حمله اول ز تیغ خود دادی

به دشت کرببلا، جنگ خصم را پایان

 

میان معرکه‌اش هر که دید با خود گفت:

دوباره شیر خدا کرده روی در میدان

 

وفا نگر که به یاد برادر و اطفال

برفت در شط و آمد برون، لب عطشان

 

هنوز نغمه «وَ‌الله لا اَذُوق الماء»

به گوش دل رسد از او، کنار آب روان

 

چه احتیاج به آب فرات، آن کس را

که تشنه لب او بود، چشمه حَیوان؟

 

عدو جدا نتوانست سازدش ز حسین

اگر چه داشت به کف، صد ‌هزار تیغ و سنان

 

سرش به نیزه، قفای سر برادر بود

که خواست بشْنود از او، تلاوت قرآن

 

نماز مقتل[6]

«الحق»، نماز، آن به در بی‌نیاز کرد

کز خون وضو گرفت و به مقتل، نماز کرد

 

عشق از شه شهید بیاموز کآن‌ چه داشت

از جان و دل به درگه جانان، نیاز کرد

 

ساقی هر آن‌ چه جام بلا دادی‌اش به دست

دست از برای ساغر دیگر، دراز کرد

 

گه در تنور و گه به سنان شد سرش، عجب!

در راه عشق، طی نشیب و فراز کرد

 

پیوست با حسین و بُرید از یزید، حُر

باید چنین بَدَل به حقیقت، مجاز کرد

 

زیبد اگر به کعبه کند فخر، کربلا

در وی مکان، چو خسرو مُلک حجاز کرد

 

در دل «صغیر» را چه شرر بود؟ کاین چنین

جان‌ها کباب از سخنِ جان‌گداز کرد

 

هجوم عام[7]

لشگر هجوم عام نمودند بر سرش

آن یک به تیغ می‌زد و این یک به خنجرش

 

با حربه اکتفا ننمودند و فرقه‌ای

خاکم به سر! زدند ز کین، سنگ بر سرش

 

هر تیر و تیغ و نیزه و خنجر بر او رسید

سر زد به قلب اطهر جد مطهرش

 

یا رب! چه بود حالت بابش در آن زمان؟

آیا چه حال داشت در آن لحظه، مادرش؟

 

بهر کدام درد دلش، ناله سر کنم؟

گویم ز جسم یا ز دل پُر ز آذرش؟

 

آن سوزِ تشنه‌کامی و آن تاب آفتاب

و‌آن یاوران غرقه به خون، در برابرش

 

پشتش شکسته از غم عباس نام‌دار

آتش فکنده بر جگرش، داغ اکبرش

 

نه یار و یاوری، نه معین و نه لشگری

نه قاسمش به جا و نه عون و نه جعفرش

 

افتاده نخلِ قد علی اکبرش ز پا

پُر خون ز تیر حرمله، حلقوم اصغرش

 

از کثرت جراحت و زخم و غم و عطش

دیگر نمانْد تابِ مکان بر تکاورش

 

پس آن بزرگوار ز زین بر زمین فتاد

سیماب‌وار لرزه به عرش برین فتاد

 

نجوم ‌فلک[8]

دعوی عشق کس ار کرد، رها کن سخنش

که نه دعوی کند، آن کس که بُوَد عشق، فنش

 

عشق، آن طُرفه قماری است که هر کس بازد

هیچ دیگر نبُوَد آگهی از خویشتنش

 

باخت این نرد و چه خوش باخت!‌ همان کهنه‌حریف

که یکی مُهر‌ه ز نرد آمده، چرخ کهنش

 

میر یثرب که ز بطحا، پی طی ره عشق

بست بار سفر و کرب‌وبلا شد وطنش

 

عاشق آن بود که در بی‌خودی‌اش رفت و فتاد

بر سر نی سر و بر خاک بیابان، بدنش

 

نه عجب، تشنگی او که به سر‌چشمه وصل

نرسد آن‌ که چنین خشک نباشد، دهنش

 

چشم خورشید بر او خیره از آن مانْد که دید

از نجوم فلک، افزوده جراحاتِ تنش

 

خود برون کرد ز بر، جامه هستی زآن پیش

که کند خصم جفاپیشه، برون پیرهنش

 

بهر آن شاه، کفن بود میسر اما

کُشته عشق، همان بی‌کفنی، بِه کفنش

 

سر آن سرور مظلوم، خدا داند و بس

لب فرو بند «صغیرا»! نه تو دانی، نه‌ منَش

 

آزردن مهمان[9]

تا چند زنی ظالم! چوب این لب عطشان را؟

بردار از این لب‌ها، این چوب خزیران را

 

آخر نه تو را این سر، مهمان بُوَد؟ ای کافر!

تا چند روا داری،‌ آزردن مهمان را؟

 

در نزد تو تقصیرش، جز خواندن قرآن چیست؟

با چوب نیازارد، کس قاری قرآن را

 

بهر چه زنی هی چوب، بر بوسه‌گه احمد؟

او بوسه مدام از مهر، زد این لب و دندان را

 

تا چند کنی ظالم، خون در دل اطفالش؟

منْمای پریشان‌تر، این جمع پریشان را

 

گلزار پیمبر را، از کینه خزان کردی

الحال مکن خاموش، این بلبل خوش‌خوان را

 

فغان‌ یتیم[10]

این شنیدم که چو آید به فغان، طفل یتیم

افتد از ناله او، زلزله بر عرش عظیم

 

گر چنین است، چه کرده است ندانم با عرش

آه طفلی که غریب است و اسیر است و یتیم؟

 

از چه ویران نشدی! ای فلک آن دم که شدند

اهل‌بیت شه بی‌یار به ویرانه، مقیم؟

 

ساخت ویرانه‌نشین، ظلم عدو، قومی را

که خداوند ثنا گفته به قرآن کریم

 

آسمان، خاک‌نشین کرد گروهی که دهند

زینت از گَرد ره خویش، به جنات و نعیم

 

گشت آن سلسله را روز و شب و صبح و مسا

آه و فریاد، انیس و غم و اندوه، ندیم

 

بود با یاد قد تازه جوانان همه را

قدی از هجر دوتا و دلی از غصه دونیم

 

دید در خواب رقیه که به دامان پدر

کرده جا با دلی آسوده ز هر وحشت و بیم

 

بگُشودی دهن از شوق پدر بهر سخن

بشْکفد غنچه به وقت سحر از فیض نسیم

 

گفت: بابا! تو نبودی که تصدق دادند

نان و خرما به عیال تو، خسیسان لئیم

 

به تمنای یزید و ستم ابن‌زیاد

در کف شمر اسیر از تو شدند، اهل حریم

 

به ره شام ز کعب نی و ضرب سیلی

رخ نیلی شده من نگر و جسم سقیم

 

با پدر گرم نوا بود که بگْرفت از نو

فلک دون، پی آزردن جانش، تصمیم

 

گشت بیدار و برآورْد خروش و سر شاه

آمد از بهر تسلای وی از لطف عمیم

 

داشت از بهر پذیرایی مهمان عزیز

نیمه‌جانی به تن و کرد همان دم تسلیم

 

دل بی‌تاب «صغیر» است و غم عشق حسین

نی دگر شوق جنان دارد و نی خوف جحیم

 

 

برای مشاهده مجموعه اشعار صغیر اصفهانی در سایت کرب‌وبلا اینجا را کلیک کنید. همچنین می‌توانید برای مشاهده بیش از 6500 شعر عاشورایی از بیش از 1100 شاعر به بخش اشعار سایت کرب و بلا مراجعه کنید. 


[1] مصیبت‌نامه صغیر، ص 225.

[2] مصیبت‌نامه صغیر، ص 2 ـ 211 (با حذف دو بیت).

[3] مصیبت‌نامه صغیر، ص 73.

[4] مصیبت‌نامه صغیر، ص 74 (با حذف یک بیت).

[5] مصیبت‌نامه صغیر، ص 262 (با حذف دو بیت).

[6] مصیبت‌نامه صغیر، ص 8 ـ 77.

[7] مصیبت‌نامه صغیر، ص 2 ـ 181، (با حذف یک بیت).

[8] مصیبت‌نامه صغیر، ص 76.

[9] مصیبت‌نامه صغیر، ص 199.

[10] مصیبت‌نامه صغیر، ص 204.