p1a56pdubb8b10en1mop7jm15nqb.JPG

 

در میان جمعیت با آن موهای جوگندمی و پوست روشنش کاملا از افراد دیگر قابل تمایز بود٬ کنارش شخصی عراقی ایستاده بود و دست در پنجره‌های ضریح کرده مشغول دعا خواندن بود.  زیر چشم جوانک را هم نگاه می‌کرد یعنی راستش را بخواهی هر کسی که از کنارش می‌گذشت قد و بالای جوان را نظاره می‌کرد. چقدر در کنار ضریح جوانان بنی هاشم ایستادنش را دوست داشتم انگار این راه دور را آمده بود تا با آن شمایل باعث شود لحظه ای به فکر فرو روی٬ بروی به سال‌های گذشته بروی به روز واقعه زمانی که عبدالله به نینوا می‌رسد٬ بروی به مختار٬ وهب و تمام آن تمثال‌ها که در ذهن داری.

روضه‌ای می‌خواند ایستادنش برایم٬ چند قدم که دور می‌شود باز نگاهم به ضریح خونین می‌افتد و فکرم می‌رود سوی این مطلب که این چندمین جوان بود که در تمام این 1400 سال آمده‌اند و رفته‌اند و باز خواهند آمد.