عمر یک روز بعد از ورود امام به کربلا یعنی روز سوم محرم با چهار هزار سپاهی از اهل کوفه (به قولی شش یا نه هزار سوار) وارد کربلا شد. پس از توقف  ،پیامی برای امام علیه السلام فرستاد که ایشان با چه قصد عازم کوفه شده اند و هدفشان چیست؟

حضرت در پاسخ فرمودند: «مردم شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت کرده‌اند، و اگر از آمدن من ناخوشنودید باز خواهم گشت.»

عمر با شنیدن فرمایش امام نامه‌ای به عبیدالله نوشت و او را از این مسئله آگاه ساخت و با خود گفت: «امیدوارم که خدا مرا از جنگ با حسین علیه السلام برهاند.»

عبید الله در جواب به عمر نوشت: «نامه تو رسید و از مضمون آن اطلاع یافتم، از حسین بن علی بخواه تا او و تمام یارانش با یزید بیعت کنند، اگر چنین کرد، ما نظر خود را خواهیم نوشت!»

عمر که می‌دانست آن حضرت هرگز با یزید بیعت نمی‌کند، محتوای نامه را به اطلاع امام علیه السلام نرساند.

در این میان، عبید الله که در فکر اعزام سپاهی انبوه و بزرگ‌تر به کربلا بود به سمت محلی به نام نُخَیله در نزدیکی کوفه در سمت شام که لشکر در آنجا اجتماع می‌کردند تا برای جنگ آماده شوند؛ حرکت کرد و تعدادی سوار را بین خود و عمرسعد قرارداد که هنگام نیاز از وجود آن‌ها استفاده شود.

هنگامی که او در لشکرگاه نُخیله بود شخصی به نام عمّار بن ابی سلامه تصمیم به ترور او گرفت که موفق نشد و به طرف کربلا حرکت کرد و به سپاه امام علیه السلام پیوست. از وقایعی که در روز سوم ذکر شده، این است که امام قسمتی از زمین کربلا را که قبرشان در آن واقع شده است، از اهل نینوا و غاصریه به شصت هزار درهم خریداری کردند و با آن‌ها شرط کردند که مردمی را که برای زیارت قبرشان می‌آیند راهنمایی نموده و زوّار را تا سه روز مهمانی نمایند.

 

ادامه دارد...