شجاعت فضیلت است و هر چه عرصه عمل سخت‌تر و تنگ‌تر و خطرخیزتر، ارزش شجاعت نیز افزون‌تر است.

آن‌که در جایگاهی می‌ایستد که شقاوت‌پیشه‌ترین و خون‌خوارترین دشمنان ایستاده‌اند و مرگ، تشنگی، گرسنگی، غارت و اسارت بازماندگان، نهایت قابل‌تصور صحنه است، ممکن است انگیزه‌هایش رنگ ببازد، در اراده‌اش سستی و فتور ایجاد شود و گریزگاه و روزنه‌ای برای مسالمت و سازش بجوید.

در کربلا، شجاعت تنها در رویارویی با شمشیرها نیست؛ شجاعت بیان اعتقادات، شجاعت‌های اخلاقی و شجاعت در تصمیم‌گیری در کنار رزمندگی چشمگیر و بارز است.

 رجز خواندن در میدانی که هلهله، خنده، تمسخر و شماتت‌های وقیحانه، آذرخش شمشیرها و نیزه‌ها، شیهه اسبان و بارش یکریز آفتاب، امان و توان از انسان می‌گیرد، کاری شجاعانه و دلاورانه است.

اگر این رجزخوان کودک یا نوجوان باشد و رجز او پشتوانه‌ای از تفکر، اندیشه و بصیرت داشته باشد، شگفت‌آورتر و شکوهمندتر است و مگر نوجوان کربلا، عمروبن‌خباده، در یازده یا دوازده سالگی چنین رجز نخواند که:

امیری حسین و نعم الامیر

سرور فواد البشیر النذیر...

شجاعت، بروز رفتاری متهورانه و از روی خودسری و غرور و لجاجت نیست که اگر چنین باشد، شجاعت نامیده نمی‌شود؛ شجاعت از معرفت و بصیرت سرچشمه می‌گیرد .

شجاعت هنگامی ظهور می‌کند که انسان با خطر، مقابله و یا از مرگ، به زیبایی استقبال کند. انسان شجاع دستخوش ترس می‌گردد؛ ترسی که برای هر انسان، متصور است. نیز انسان شجاع در اموری که ورای قوای بشری نیست، احساس ترس می‌کند ولی انسان شجاع به وجه شایسته و مناسب، بدان گونه که عقل حکم می‌کند، از حیث غایت و مقصود شرافتمندانه، با آن امور مقابله می‌کند؛ زیرا در همین مورد شجاعت، غایت فضیلت است. [1]

یکی از صحابه اباعبدالله، عباس‌بن‌شبیب شاکری است؛ پیرمردی با موی سپید که روزگار پیامبر را نیز درک کرده بود. روز عاشورا با خویش گفت: امروز روزی است که با همه توان، باید برای رسیدن به اجر پروردگار تلاش کرد؛ چون امروز پایان کار است و پس‌ازآن، کار و تلاشی نیست و فقط باید حساب پس داد.

شجاعت، بروز رفتاری متهورانه و از روی خودسری و غرور و لجاجت نیست که اگر چنین باشد، شجاعت نامیده نمی‌شود؛ شجاعت از معرفت و بصیرت سرچشمه می‌گیرد .

این را گفت و به محضر سید و سالار خود، حضرت حسین‌بن‌علی علیه‌السلام، شرفیاب شد و این‌گونه عرض ارادت و اخلاص نمود:

«ای حسین، به خدا قسم بر روی زمین، چه در نزدیک و چه در دور، کسی عزیزتر و محبوب‌تر از تو برای من نیامده است و اگر برای دفاع از تو چیزی عزیزتر از جانم و خون جاری در رگ‌هایم می‌داشتم، فدایت می‌کردم. آنگاه گفت: سلام بر تو ای اباعبدالله، شهادت می‌دهم که بر راه هدایت تو و پدرت، استوارم.»

آنگاه با شمشیر، به‌سوی دشمنان شتافت. ربیع‌بن‌تمیم می‌گوید: «وقتی عابس را دیدم که به میدان رو کرده، او را شناختم و با توجه به سابقه‌ای که از او داشتم، می‌دانستم که او از شجاع‌ترین انسان‌هاست؛ ازاین‌رو به سپاه عمر سعد گفتم: این مرد شیر شیران است. این پسر شبیب است. مبادا کسی با او هماوردی کند. عابس در میدان مبارز طلبید و فریاد الا رجل؟ الا رجل؟ (مردی پیدا نمی‌شود؟) سر داد. ولی کسی جرئت نکرد. عمر سعد فریاد زد: حال که چنین است، سنگ‌بارانش کنید! پس از این دستور، سنگ مثل باران از هر طرف به‌سویش سرازیر شد. عابس وقتی این نامردی و هراس زبونانه را دید، کلاه و زره خود را کنار گذاشت و سپس حمله کرد.»

در سر عاشق هوای دیگر است

خاطر مردم به‌جای دیگر است

نیست جز او در رگ و در پوستم

بی‌خبر از دشمن و از دوستم

ربیع می‌گوید: «به خدا قسم دیدم در آن حال، بیش از دویست نفر را پراکنده و تار و مار کرد. ناچار از هر طرف، بر او حمله کردند و درنهایت، او را به شهادت رساندند. آنگاه دیدم سر عابس در دست عده‌ای است و با یکدیگر نزاع کرده، هر کس می‌گوید: من عابس را کشته‌ام.»

عمر سعد گفت: با یکدیگر نزاع و مخاصمه نکنید. به خدا قسم کشتن عباس کار یک نفر نیست و با این کلام به نزاع آن‌ها خاتمه داد.

چنین نبردی حماسه است؛ پیری تشنه‌کام، برهنه می‌جنگد و در باران سنگ، به صلابت کوهساران می‌ایستد و در سماع تیغ او، روبهکان می‌گریزند و دشمن خود اعتراف می‌کند که اگر سنگ نبود و هجوم دسته‌جمعی، هیچ‌کس را یارای مقابله با او نبود.