از وقتی به اینجا آمده‌ایم عمه کلی سفارش به تک‌تکمان کرده‌ است. قوانین کربلا را مدام یادمان می‌آورد.

مثلاً گفته با این‌که اینجا خیلی گرم است اما معجرهایمان را روی هم سر‌کنیم.

 گوشواره‌ها حتما باید پنهان باشند.

بهانه‌گیری برای دیدن پدر ممنوع است چون ممکن است عواقب بدتری داشته‌ باشد.

باید به خوابیدن روی سنگ و خاک عادت کنیم.

دامن‌هایمان اگر آتش گرفت خودمان باید بتوانیم آن را خاموش‌کنیم چون به هیچ‌کس اعتمادی نیست.

 بابا خودش از همه تشنه‌تر است پس طلب آب از او بی‌فایده است.

اگر عمود خیمه‌های عمو پایین آمد سؤالی نباید بپرسیم.

وقتی پدر به میدان می‌رود کودکان باید تا جایی که می‌توانند از قتلگاه دور شوند.

مهم‌تر از همه چادر‌هایمان است که باید سفت با چنگ و دندان نگه داریم.

تلاش برای جمع کردن خار‌ها از سطح بیابان از الزامات است.

سیلی زدن از عادات این‌هاست در ضمن دست‌هایشان هم خیلی سنگین است.

باید تلاش کنیم صورت‌هایمان را با دستانمان بپوشانیم چون احتمالا نزدیک دروازه‌ شام به دردمان می‌خورد.

من تمام قوانین را موبه‌مو اجرا کردم. عمه از همه‌چیز گفته بود الا حکایت تشت طلا.

حکایت عجیبی که مرا هم در جرگه‌ی یاران حسین قرار داد. اما من نه پای تشت طلا که پشت خیمه هنگامی که اصغر را دفن کردی؛ نه پای تشت طلا که وقتی اکبر به میدان رفت؛ نه پای تشت طلا که با عمو در علقمه و با تو در قتلگاه خدا را ملاقات کردم. پس چه ترسی از خرابه؟ خرابه همان منزل امید من بود جایی که انتظارش را از ابتدای سفر می‌کشیدم. انگار سربازان شامی هم آن شب دست به دست هم داده بودند تا مرا یاری کنند.

اتفاقا یزیدیان آن شب مرا به آرزویم رساندند آرزویی که پس از تو با خودم منزل به منزل کشیده بودم.

اما نمی‌دانستند تشت طلا برای منی که اربا‌اربا[1] دیده و انکسرظهری[2] شنیده هیچ است.

نمی‌دانستند که تشت آوردند.

و تو خورشیدی بودی که آن شب خرابه‌ سیاهمان را روشن کردی و ستاره‌ای که از تشت طلا طلوع کردی و من هم در نور تو غرق شدم و مادرت چه زیبا از این غریق پذیرایی کرد.

راست گفته ‌است عمه که جز زیبایی چیزی ندیده.[3]