خسته بود، گرسنه، فراری، از همه جا بریده بود و پناه آورده بود به مدینه. وارد شهر که شد پرسید دست و دلباز‌ترین فرد این شهر کیست؟ همه گفتند حسین بن علی ‌علیه‌السلام.

به مسجد رفت، آن جا پیدایش کرد، داشت نماز می‌خواند، رو به رویش ایستاد دو بیت شعر خواند در مدح سخاوتش به امید صله، نمازش که تمام شد، برخاست با دست اشاره کرد که دنبال من بیا. مولا رفت داخل خانه عبایش را در آورد پر از سکه کرد، دستش را از در بیرون آورد و دو بیت شعر خواند.

غریب زد زیر گریه، مولا گفت چه شده؟ نکند کم است؟

گفت: نه غصه این دست‌ها را می‌خورم که یک روز زیر خاک می‌رود.[1]

 

اباعبدلله (ع) تشنه بود، همین که خواست بلند شود برود سمت آب، عباس (ع) کاسه‌ای آب به او داد.

امام حسین (ع) شروع کرد به گریستن. سقا گفت: چه شد؟ نکند آب نمی‌خواستید.

گفت: نه غصه این دست‌ها را می‌خورم که یک روز روی خاک می‌افتند.

 

از من دو دست بر کمر و از تو بر زمین
دستی دگر کجاست که خاکی به سر کنم ؟