بی شک شب های بلند بسیار دیده‌ای. شب های انتظار هم به یقین از شب های بلند زندگی محسوب می شود. امان از شبی که دختری منتظر رسیدن بابا باشد و او نیاید... هرگز نیاید... امان از شبی که خانه‌ات و خیمه‌ات سوخته باشد و ندانی شب را چه طور تا صبح  سر کنی و اگر دست و بالت سوخته و زخمی هم باشد که دیگر هیچ، سوزش زخم ها خود، شب را برایت بی نهایت می کند. راستی هیچ گاه پرستار بوده ای!؟ پرستاری زخمی و داغدار در شبی مرگبار!؟ پرستار جان زمین وآسمان ها در بستری سوخته از ستم!؟ و امان از شبی که  قرار باشد به مادر طفل از دست داده، تسلی بدهی .امان از شب صحرایی خشک با خارهایی بُران در حالی که تو سراسیمه به دنبال دخترکان ترسیده و گمشده بگردی و نیابی مگر زیر خاربن ها، دست در آغوش هم و جان داده... امان از شب ترس و دلهره و تنهایی، عزا و خستگی و بی کسی و اندوه  و امان از شبی که صبحش سیاه تر از آن است. امان از شب بی یاوری، بی برادری، بی پسری، بی پناهی و سیاهی روی سیاهی.

آه! ای شب سیاه با خورشید من چه کردی!؟ نور را سر بریده ای!؟ تاریکی محض است جهان بی حضور او. سزای جهل نامردمان در ازای کشتن چراغ هدایت جز ظلمات چه می تواند بود!؟

بی تو این شب، سخت ظلمانی شده

چار فصل ما زمستانی شده  

بعد از آن شام تیره در عاشورای شصت و یک هجری که خورشید را به نیزه ها بردند هر شب ما شب یلداست... یلدای بلند غم های بی انتهای ارباب، تا ظهور کند و به پایان بَرَد یلدای رنج های عقیله را که میراث برده ایم... یلدای بی غمان نیز بگذرد.