شمشیرم را در هوا چرخاندم و بر سر یکی از ­آن‌ها فرود ­آوردم و ­نقش زمینش کردم.

با خودم فکر می­ کردم که چقدر خداوند مهربان و بخشنده است که به من تا این حد  شرافت بخشیده. چند نفر را می‌شناسید که در خانه مولای عالم خدمت کرده باشند!؟

یکی دیگر جلو آمد و شمشیرش را به قصد من بالا برد. سپرم را میزبان شمشیرش قرار دادم و او را نیز با ضربه­‌ای از پا درآوردم.

قرائت قرآن می‌دانستم و عربی را نیز آموخته بودم؛ اما آنچه به آن افتخار می‌ کردم این بود که من غلام اباعبدالله الحسین علیه السلام بودم. من با تمام غلامان جهان فرق داشتم. مولای من سرور زمین و آسمان بود. هنگامی که مرا نگاه می‌ کرد می‌ دانستم که مُلک تمام زمین با آن لحظه برابری نمی‌ کند.

دیگر خستگی داشت بر من چیره می‌ شد.

ناگاه احساس کردم چقدر دلم برای اباعبدالله (ع) تنگ شده است. گویی چندین سال از دیدار مولایم می‌ گذرد. هر ­­وقت دلم از شدت عطش دوری از امام حسین (ع)، جامی از دیدار او را طلب می‌کرد، به سویش می‌ رفتم و به تماشایش می‌نشستم. بهشت من شده بود دیدار او و تمام سعادتم شده بود دیدن لبخند او. دلم می­ خواست برگردم و یک بار فقط یک بار دیگر به او بگویم که چقدر دوستش دارم و بگویم که تا آخرین قطره خون از امام زمانم دفاع خواهم نمود.

دوره ام کردند. فهمیده بودند با اینکه غلام هستم؛ اما خوب مبارزه می‌ کنم. دیگر حریفشان نبودم. خستگی و تشنگی امانم را بریده بود. چند نفر به یک نفر!؟ وقتی چشمانشان را نگاه می‌ کردم، نمی‌ دانم چرا؛ اما ناگاه دلم خیلی شور افتاد. مبادا به امام حسین(ع) دست پیدا کنند!؟ در آتش جنگ، نگاهم افتاد به اباالفضل العباس (ع). استوار ایستاده بود. علم را در دستش محکم می‌ فشرد. خیالم راحت شد. کسی دستش به امام حسین (ع) نخواهد رسید.

بالاخره زمینم زدند.

از ابتدا می‌دانستم که اگر به میدان آیم، این قوم جز به مرگ من راضی نمی‌شوند؛ اما دیگر نمی­ توانستم تحمل کنم. دستِ کم، باید چند نفری از کافران را کَم می کردم و خون خود را در راه خدا به پای خون خدا می‌ ریختم تا من هم در یاری حجت خدا سهمی داشته باشم.

صدایم را بلند کردم و فریاد زدم: "مولای یا حسین! مولای یا حسین!"

دیگر نمی‌ فهمیدم چه می‌ گذرد؛ اما احساس کردم همان زمان که ارباب را صدا زدم، همه فرار کردند.

بدنم آرام آرام سرد می­ شد. ناگهان هیجانی را در خودم احساس کردم. می­ دیدم که تمام کائنات به من لبخند می­ زنند و همه می­ گویند که ای­ کاش ما جای تو بودیم. بر روی صورتم چیزی را احساس کردم. نمی­ دانم آسمان مرا در آغوش کشیده بود یا آفتاب بود که روح سرد مرا گرم می­ کرد. چشمانم را به سختی باز کردم.

خدای من چه می‌بینم! این کیست که مرا در آغوش کشیده، صورت به صورتم گذاشته و برایم اشک می‌ریزد؟ این کیست که احساس می‌ کنم که در آغوش او آسوده ترم تا بهشت؟ این کیست که گونه هایش عجیب بوی سیب گرفته اند؟ گونه هایش، لبانش، تمام وجودش حتی زیر گلویش...

باور نمی‌کنم. دردانه زهرا سلام‌الله‌علیها، پسر مرتضی علی (ع)، میوه دل مصطفی صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم صورتش را بر صورت من نهاده؟

... هان! ای اهل عالم! کیست با من برابری کند؟ من آن کسی هستم که حسین (ع) ؛ سرور جوانان بهشت؛ صورتش را بر صورتم نهاده است. من غلام ترک اباعبدالله(ع) هستم...

...

لبخندی بر لبان غلام نقش بست.

چشمانش را بست و روحش از آغوش اباعبدالله (ع) به آغوش پیامبر(ص) پر کشید؛ تا معلوم باشد که هرکس نوکر با اخلاص این خاندان باشد، بی‌شک سعادت را در آغوش خواهد کشید.[1]

 

 

 

 


[1] .در کتاب موسوعه ­الامام­ الحسین جلد سوم صفحه 782 این داستان با عنوان استشهاد غلام ترکیّ مولیً للحسین علیه­السلام از چندین کتاب آمده است. تعابیر بالا از کتاب موسوعه الامام الحسین انتخاب شده اند.