شعاع درخشش دلاوری سرداران عشق، تنها در غروب خونین کربلا تجلی نمی‌نمود.

اکنون نورِ تجلی مخدرات حرم، کامل کننده باور حماسه عاشقانه تاریخ است. 

نفس های طفلان حرم همنوا با دلشوره های خیمه گاه، پایان عصری خونین را به تمنا نشسته بود.

عصری که تمام هستی نگاهشان به پنجه مردمانی گرگ صفت به تاراج می‌رفت.

واقعه تمام شد...

دگر چشم بی غیرتان، خیام سبز فرشتگان زمینی را اشاره می‌رفت. 

خیمه گاهی که ملجا و پناه تنهایی سرداران کربلایی بود، در شراره کینه بی صفتان، زبانه آتش دشمن را به تجربه نشسته بود.

و اکنون دگر حریم امن الهی مهیای اسارت می‌شود...

خاطر آزرده‌ی کودکان، خاطراتی سرخ و کبود را بر لوح باورشان حک کرده بود.

سیل اشک کودکی از جنس ماه، آغوش نوازش پدری از جنس خورشید را طلب می‌کرد.

دگر خیال نبودِ زانوان استوار پدر، رمق از جسم نحیف و یاس گونه اش می‌ربود.

اما ضجه های دلش کاخ جلالشان را از هم گسست...آری اکنون دگر وقت دیدار روی پدر است.

سرانجام در کنج تنهایی خرابه، نگاه بارانیش را به نگاه مولایی پدرش گره زد و بال های پروانه‌گونش را به سمت شمع تاریخ گشود و پروازی جانانه را آغاز نمود....

من کیستم سلاله ی دامان کوثرم

من زینب سه ساله ی زهرای اطهرم

آیینه ی تمام نمایی زفاطمه

نیلوفری به گلبن یاس پیمبرم