دود و آتش و هیزم؛

صدای شیهه اسب‌ها؛

حمله مردانی از جنس کفر و عصیان؛

خنده‌های وحشیانه؛

بهت و ترس و اشک کودکانه؛

خیمه‌هایی که آتش‌ به‌ جانشان افتاده و می‌سوزند؛

چادرهایی سوخته و صورت‌هایی نیمه‌سوخته؛

گوشواره‌های شکسته و خون گوش‌های پاره؛

و تو با اضطراب ایستاده‌ای و می‌نگری که به کدام‌سو بروی در این دشت پر بلا؟!

بیمار در خیمه‌ات را دریابی یا آتش دامن کودکان را خاموش‌ کنی؟!

عده‌ای به تو پناه آورده بودند و تو خود به دنبال پناهگاهی؛

چقدر صحنه‌ها برایت آشناست...

به یاد می‌آوری این بوی دود را؟!

بوی هیزم سوخته را؟

گوش و گوشوار خونین را؟

آری.... آن‌جا هم ایستاده بودی و می‌نگریستی...

شهر رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌واله و خانه نزول آیات تطهیر و برترین مردمان؛

 حمله مردانی از جنس کفر و کینه؛

و مادری تنها؛

گوش و گوشواری خونین؛

صورتی نیلی؛

بازویی کبود و پهلویی شکسته؛

پدر با ریسمان کینه و حسد می‌رفت و مادر با ضربه  تازیانه به دنبالش!

تو می‌نگریستی و مبهوت که به کدام‌سو بگریزی

اصلا، اصلا شاید آن‌جا به آغوش حسینت پناه برده باشی....

اما این‌جا تنها به قتلگاه می‌نگری!