سوار، در مشک را می­گشاید و گلوی عطشناک مشک را به خنکای زلال آب می­سپارد.

اگر قرار به نوشیدن آب هم باشد، اوّل مشک را برای بچه های حسین باید سیراب کرد.

عجب صدای دل­انگیزی است غلغل فرو شدن آب در گلوی مشک.

راستی! تو چرا آب نمی­نوشی ای اسب؟

وای که من چه غافل شدم از تو/

چرا سر برگردانده­ای و خیره به من نگاه می­کنی؟

آتش می­زند نگاه تو این دلم را ای اسب!

بنوش از این آب زلال و گوارا، بنوش!

حق توست که از این آب بنوشی. نه، حق نیست. فریضه است بر تو نوشیدن این آب.

بار سنگینی از این پس بر دوش توست. پس بنوش ای اسب باوفای من!

گریه می­کنی؟! اینجا چه جای گریه است!؟

ممنونم از همدلی و همدردی­ات. ولی تو اگر آب ننوشی، در این جدال سنگین پیش رو چگونه می­توانی تاب بیاوری، جست و خیز کنی، مقاومت کنی؟

تو را به خلق خودم بر تو سوگند می­دهم که بنوشی. آهان! باز هم!

آنقدر بنوش که بتوانی یک جنگ سنگین نابرابر را تاب بیاوری.

من؟! به من فکر نکن. من جگرم سوخته عطش کودکان حسین است. این جگر به خوردن آب خنک نمی­شود.

جگر مرا فقط نگاه رضایت سکینه خنک می­کند.

اما بردن همین آب توش و توان می­خواهد. راهی که پیش روست، راه هموار و بی­دغدغه­ای نیست. آکنده از دشمن است.

دشمنی که تمام مسأله­اش این است که آب به جبهه حسین نرسد.

عبور دادن این آب و به سلامت رساندن این مشک مستلزم جنگی دلاورانه و خونین است. و این جنگ توان می­خواهد.

تو اگر آب بنوشی ـ نه در رگ‌های تو که ـ در رگ‌های جبهۀ حسین خون تازه می­دود.

برای تو که عباسی، نجنگیدن دشوارتر است از جنگیدن.

پس برای تو، این آب نیست، توش و توان جنگیدن است. ابزار دفاع از حرم آل­الله است. این ابزار را از دست فرو مگذار.

ابن سعد درست فهمیده است که اگر حسین و یارانش، به آب دست پیدا کنند و جان بگیرند، احدی از سپاه او را زنده نمی­گذارند. این آب را بنوش تا بتوانی وظیفه­ات را در قبال حسین به نحو احسن به انجام رسانی.

وظیفه در قبال حسین.

وظیفه در قبال حسین!؟

راستی مادر چه وسواس و عتاب و خطابی داشت برای وظیفه در قبال حسین.

سی سال پیش بود یا بیست و نه سال؟ من پنج ساله بودم یا چهار ساله؟

می­خواستم بخوابم و مادر در کنار بسترم نشسته بود و مثل همیشه برایم شعر تعویذ می­خواند:

اُعیذُهُ بِالْواحِد

مِنْ عَیْنِ کُلِّ حاسِد

قائِمُهُمْ وَالْقاعِد

مُسْلِمُهُمْ وَالْجاحد

صادِرُهَم وَالْوارِد

مَوْلوُدُهُمْ وَالْوالِد

من بی­مقدمه پرسیدم: مادر! چطور شد که شما همسر پدر شدید؟

پدری که امیرالمؤمنین و وصی خاتم­المرسلین است؟

مادر شروع کرد به قصه گفتن؛ قصه وصلت با پدر.

و من به جای ‌‌‌اینکه بخوابم لحظه به لحظه بیدارتر می­شدم.

*

باغی سرسبز و خرم و باطراوت بود با درختانی انبوده و سرشار از میوه و شاخه‌هایی تو به تو.

جایی که من نشسته بودم از کنارم نهری زیبا و زلال و گوارا می­گذشت.

به آسمان نگاه کردم. چقدر نزدیک بود. ماه چقدر زیبا و دوست داشتنی در کار درخشش بود و انبوهی از ستارگان در اطرافش پرتوافشانی می­کردند.

و من به آسمان می­اندیشیدم که چگونه بدون ستون افراشته شده است و به قدرت و عظمت خداوند که این همه زیبایی را خلق کرده است.

ناگهان دیدم که ماه از آسمان جدا شد، آرام و خرامان فرود آمد و در دامان من نشست و به دنبال آن سه ستاره از آسمان جدا شدند و فرود آمدند و در دامان من، به دور ماه حلقه زدند.

و من غرق در حیرت و شگفتی بودم که از هاتفی شنیدم:

بشارت باد بر تو ای فاطمه! که یک ماه و سه ستاره از دامن تو پدید می­آیند که پدرشان سرور و مولای خلایق، بعد از رسول الله است.

وقتی که من این رؤیا را برای مادرم می­گفتم، پدر در آستانه خیمه ایستاده بود و ما او را نمی‌دیدیم. مادرم موهای مرا شانه می­کرد و در اندیشه بود که چه می­تواند باشد، تعبیر این رؤیای شیرین.

بر دلش گذشت و گفت: تو با برترین خلق عالم امکان ـ بعد از رسول­الله ـ  ازدواج می­کنی و حاصلش چهار پسر خواهد بود. اولی همچو ماه و سه دیگر چون ستاره.

و نمی­دانم که مادر، خود چقدر یقین داشت به این تعبیر.

پدر گفت: حرفهایتان را شنیدم. رؤیای تو صادق است دخترم! و شاهدش اکنون در خیمه من نشسته است.

سه روز بود که عقیل، برادر علی­بن ابیطالب مهمان پدر بود و ما که رسم نداریم تا سه روز از مهمان پرسیم که به چه منظور آمده است، پدر هیچ سؤالی از او نکرده بود.

روز اول پیش پایش شتری قربانی کرده بود و این سه روز را به پذیرایی و اختلاط و گشت و گذار گذرانده بود.

و امروز عقیل به حرف آمده بود و مأموریتش را از جانب علی برای خواستگاری از من مطرح کرده بود و پدر پاسخ داده بود:

«اصل این پیشنهاد و خواستگاری اسباب شرف و افتخار ماست. امّا من و همسرم باید تأمل کنیم که آیا دخترمان شایستگی ورود به خانه وحی و همسری امیر مؤمنان را دارد یا ندارد؟

پدر به مادر گفت: تو چه می­گویی؟

مادر گفت: ما همه تلاشمان را برای تربیت این دختر کرده­ایم. بیش از این کاری نمی‌توانستیم بکنیم. وقتی امیرمؤمنان او را طلب کرده، حتماً از لیاقت او خبر داشته. علم و آگاهی علی به باطن امور بیش از ظاهر آن است.

و من‌اشک شوقم را با سرآستینم برچیدم که پدر و مادر، میزان‌اش تیاق مرا در نیابند. ـ و چه عبث ـ

مادر گفت:

تو، من و ما حق داریم که از شوق گریه کنیم. این وصلت اگر محقق شود‌اشک شوق بر دیده قبیله ‌می‌نشاند.

پدر به خیمه خود برگشته و در پاسخ عقیل که پرسیده بود چه خبر گفته بود:

ـ خبر خیر. ما راضی هستیم که دخترمان خادمه امیرالمومنین علی بن ابیطالب بشود.

عقیل گفته بود:

ـ خادمه نه، همسر. دختر شما نور چشم ماست.

پدر گفته بود:

دوست دارم این دختر هدیه باشد به پسر عم پیامبر، بی هیچ شرط و مهر و صداقی.

و عقیل پاسخ داده بود:

اجازه دهید که سنت پیامبر را در این باب نیز رعایت کنیم و همان پانصد درهم که پیامبر برای زنان و دخترانش وضع کرده بود، مهر قرار دهیم.

پدر به خیمه مادر آمد و گفت که چه گذشته است و کار به کجا رسیده است. من و مادر هر دو سجده شکر بجا آوردیم و پدر رفت که بقیه را خبر کند.

سران قوم بنی‌کلاب  و ‌بنی‌عامر در خیمه پدر جمع شدند و ابتدا عقیل از جا برخاست و خطبه خواند. در خطبه‌اش حمد و سپاس خدای را به جا آورد که پیامبر اکرم را از میان اعراب برانگیخت.

و سپس به تلاوت آیاتی از قرآن پرداخت؛ از سر تیمّن و تبرّک یا ورود غیرمستقیم به موضوع، یا هر دو.

تک تک آن آیات را با همان ترتیب و نوبتی که عقیل خواند، به یاد دارم و ‌می‌توانم برایت بخوانم.

بخوانم؟

من که دنبال بهانه ‌می‌گردم برای خواندن هزار باره این آیات. از بس که دلربا و شیرین اند، از بس که خاطره­انگیز و شوق­آفرین اند.

اولینش آیه 19 سوره آل عمران بود:

«دین، نزد خداوند، اسلام است و بس. اهل کتاب، در عین آگاهی از حقیقت، به اختلاف پرداختند و ظلم و ستم را بر خود حاکم ساختند. و ‌هرکس که به آیات خداوند، کفر بورزد، خداوند را سریع الحساب می­یابد.

و بعد، آیه هشتاد و پنج از همان سوره:

«‌هرکس، دینی جز اسلام برگزیند، از او پذیرفته نمی­شود و در آخرت از زیارانکاران محسوب می­گردد.»

با تلاوت این دو آیه، شاید می­خواست که هم خداوند را به خاطر نعمت اسلام سپاس گفته باشد و هم علّو و افتخار تشرف به تنها دین مقبول خداوند را به حضّار یادآوری کرده باشد.

و سپس آیۀ سیزدهم سوره حجرات را تلاوت کرد تا با استمداد از کلام خداوند در بیان فلسفه خلقت مرد و زن، خود را به آستانه مقصود اصلی­اش، برساند و ضمناً ملاک برتری از منظر خداوند را تبیین گرداند:

«ای مردم! ما شما را از دو جنس مذکّر و مؤنث آفریدیم و به هیأت نژاد‌ها و قبایل مختلف درآوردیم تا یکدیگر را بشناسید و از هم تمیز دهید.

کسی نزد خداوند گرامی­تر است که خدا مدارتر است. و به یقین خداوند دانا و آگاه است.»

و با تلاوت آیه بیست و یکم سوره روم، مأموریت خود را ‌آشکار ساخت:

«و از آیات روشن خداوند است که از خودتان همسرانی آفرید تا در کنارشان قرار و آرام بگیرید و میان شما محبّت و مهربانی را حاکم ساخت.

به راستی که در این امر، نشانه­هایی است برای آنان که اهل تفکّرند.»

و با قرائت آیه یازدهم سوره شوری که‌اشاره­ای مشابه به ازواج و ازدواج دارد، کلام خود را به پایان برد و در جای خود نشست.

سپس پدر برخاست و بعد از حمد و ثنای الهی و سلام و صلوات بر پیامبر، موضوع خواستگاری را مطرح کرد و احتراماً نظر سران دو قبیله را جویا شد.

بزرگان بنی‌کلاب  و ‌بنی‌عامر به ترتیب سن و سال و ریش سپیدی یکی­یکی برخاستند و رضایت و خرسندی و شادمانی خود را از این وصلت اعلام کردند و نسبتی چنین با امیرالمومنین را اسباب عزت و شرف و افتخار قبیله دانستند.

و بعد عقیل از پدر و بزرگان اجازه گرفت که پیش من بیاید و از من برای خواندن خطبه عقد، اجازه و وکالت بگیرد.

اجازه نمی­خواست. من سراپا ‌اشتیاق بودم و نمی­توانستم که این ذوق و شوق را هم مخفی کنم.

شوخی نبود. ازدواج با بزرگترین مرد آسمان و زمین بعد از رسول رب­العالمین. چنین چیزی بیش از این حتی در مخیله­­ام هم نمی­گنجید و اگر رؤیای آن شب نبود، من هرگز به خودم اجازه نمی­دادم که حتی با بال‌های خیال، تا اوج این تصور پرواز کنم. مگر این افتخار نصیب چند زن در عالم می­شد؟!

بزرگترین و دست نیافتنی­ترین رؤیای هر دختری این است که روزی ملکی به خواستگاری­اش بیاید. من چه باید می­گفتم به خواستگار مردی که تمام ملائکه آسمان و زمین، خادمان کمربسته آستان عصمت اویند؟

‌‌‌اینکهقالب تهی نکردم، ‌‌‌‌اینکه قلبم را در سینه نگاه داشتم، ‌‌‌اینکه جان به این پیغام نسپردم، ‌‌‌اینکه در زمین، بند شدم و به آسمان پرواز نکردم، به معجزه شبیه­تر بود تا یک امر عادی و طبیعی. معجزه­ای که به یقین دست‌های خود امیرالمومنین از دور راهبری­اش می­کرد.

عقیل، پاسخش را گرفت و بسیار بیش از آنچه توقع داشت پاسخ گرفت. آخر عقیل هم با همه بزرگیش نمی­دانست که به چه مأموریت بزرگی اعزام شده است. اگر نه قنبر ـ که غلام و ملازم علی بود ـ که غلام سیاه قنبر به خواستگاری­ من می­آمد به خاطر اتصال با واسطه­اش به مولایم علی، از من جواب بلی می­شنید، حال که این خود امیرالمومنین بود با همه علّو و عظمت و رفعتش.

عقیل از مادر نیز اجازه گرفت و بعد به خیمۀ بزرگان برگشت و خطبه را جاری ساخت.

هنوز چند روز از رفتن عقیل نگذشته بود که قاصدی از جانب امیر مؤمنان آمد با مهر و صداق و هدایایی برای من که عطر بود و پارچه و لباس. و از هرکدام بهترین.

و این گذشته از محبت و عزت و احترام، نشانه این بود که ما می­بایست اندک اندک مهیای رفتن می­شدیم.

پدر فرمان داد که پنج هودج را به زیباترین نحو بیارایند و بر شتر‌ها بگذارند تا در یکی از هودج‌ها من و مادر و در بقیه، باقی زن‌های همراه بنشینند و ده سوار مسلح به شمشیرهای هندی را نیز فرمان داد که کاروان ما را تا مدینه همراهی کنند.

در آستانه شهر مدینه، زنان و مردان بنی­هاشم به استقبال کاروان ما آمدند و ما را با اعزاز و اکرام تا خانه امیرالمومنین همراهی کردند.

و چنین شد که من به خانه پدرت درآمدم.

و تو نه آن سال و نه سال بعد که ده سال بعد، پا به این جهان گذاشتی.

و وقتی تو به دنیا آمدی، طلایه رؤیای من محقق شد. درست مثل ماهی که از آسمان فرو آمده باشد و در دامن من نشسته باشد.

کلام مادر به اینجا که رسید، ناگهان برق غریبی در چشم‌هایش درخشید. با جدّیتی بی­سابقه امّا همراه با ملاطفت مرا از جا بلند کرد، مقابل خودش نشاند و گفت:

ببین! عباس من!

نسبت تو و فرزندان فاطمه، نسبت برادر با برادر و خواهر نیست.

همچنانکه به دست تضرع کدام دخیل بسته­ای یا دعای نیمه شب کدام دلشکسته­ای یا نَفَس اعجازگر کدام رسول کمر به کرامت بسته­ای، خدا لباس کنیزی این خاندان را بر تنم پوشاند.

این لباس آنقدر بر تن من گشاد بود که من در آن گم می­شدم اگر خدا دست مرا نمی‌گرفت.

این وصلت، هزاران پا از سر من زیاد بود اگر دست خدا مرا از زمین بلند نمی­کرد.

تو مبادا گمان کنی که ما همسان و همشأن این خانواده بی­نظیریم.

این‌ها تافته­های جدابافته عالمند. اینها زمینی نیستند. آسمانی­اند. خاکی نیستند، افلاکی‌اند.

اینها جانشینان و کارگزاران خدا در زمین­اند.

خدا به اهل زمین منت گذاشته است که این دردانه­های خود را چند صباحی راهی زمین کرده است.

آسمان و زمین و ماه و خورشید، از صدقۀ سر اینها آفریده شده است.

پدرت معلم مسیح بوده است در گهواره نور و منادای کلیم بوده است در کوه طور.

مبادا پدر را به لفظ خالی پدر صدا کنی!

مبادا حسن و حسین را برادر خطاب کنی!

مبادا زینب و ام­کلثوم را خواهر بخوانی!

آقای من! و بانوی من!

این صمیمانه­ترین خطاب تو باشد با سروران و موالی­ات.

مبادا از پشت سرشان قد‌می‌فرا پیش بگذاری!

میادا پیش از ‌آنها ‌دست به غذا ببری!

مباد پیش از ‌آنها ‌آب بنوشی!

مباد پیش از ‌آنها آب بنوشی!

فرامین تو را هماره به کار بسته­ام مادر! امّا اکنون چه کنم که بردن آب در گروی خوردن آن است؟! اکنون چه کنم که بردن آب در گروی خوردن آن است؟! اکنون چه کنم که دفاع از جانان مستلزم داشتن جان است؟!