همیشه با خودم میگفتم نوشتن از شما راحتتر از این حرفهاست.
یک کلمه که بگویم، بزرگیتان، آن را چرخزنان به چشمه خورشید خواهد رساند.
وسعت وجودتان آنچنان مرا به شگفت آورد که دست به دامان زمین و زمان شدم:
خواستم از آب بگویم که آیینه زلال مهربانی تان است و مهریه مادرتان ......نتوانستم!
خواستم از خاک بگویم، یادم آمد از پدرتان، ابو تراب و نام زینب که جلوهی پدر است ... و بازهم نشد!
ادامه دادم
.
.
و باد و آتش و باران و..... هرکدام درصحنهای که نام زیبایتان آمد، حقیرانه به گوشهای خزیدند.
چه تلاش بیهودهای که بخواهم وصفتان را، در گره کور کلمات زندانی کنم.
من ماندم با دستی خالی!
که ناگهان جملهای آمد و کار را تمام کرد:
زینب خواهر حسین......حسین سالار زینب
آخرش همان شد که فکر میکردم:
"هر جمله که بانام تو گفتم غزلی شد"