با من حرف می‌زد، برایم دعا می‌کرد. می‌گفت «یک روزی ما را یاری خواهی کرد، در روزی سخت!»
آرزو می‌کردم آن روز زودتر برسد. اما دریغ که از آن روز فقط روی سیاه برایم باقی مانده و اشک تا به حشر؛
افسارم رها شد. نمی‌دانستم دست‌هایش را بریده‌اند. خون جلوی دیدم را گرفت. فقط می‌خواستم از آنجا بروم؛
من نمی‌دانستم به کجا می‌روم؛ سپاه خودی یا لشگر دشمن!
ناگهان زمین و آسمان پیش چشمانم سیاه شد. می‌خواستم بازگردم اما...