امام (ع) در میدان

وقتی‌که حضرت ابوالفضل (ع) شهید شد و امام (ع) از کنار بدن پاره‌پاره‌اش بلند شد نگاهى به خیمه‌ها افکند، دید دیگرکسی نیست تا او را یارى کند زیرا تمام یاران و اهل‌بیتش[1] با بدنه‌ای قطعه‌قطعه و بدون سر، روى زمین افتاده بودند؛ و از طرفى صداى گریه و شیون زنان و کودکان در خیمه‌ها بلند شده بود با صداى بلند به قسمى که همه‌کس صدایش را بشنود فرمود: آیا کسى هست از حرم پیغمبر خدا (ص) دفاع کند؟ آیا هیچ موحد و خداترسی هست که درباره ما از خدا بترسد؟ آیا هیچ فریادرسی هست که به امید خدا به فریاد ما برسد؟ هل من ذاب یذب عن حرم رسول لله (ص)؟ هل من موحد یخالف لله فینا؟ هل من مغیث یرجو لله فى اغاثتنا؟

با شنیدن صداى استغاثه امام (ع) صداى گریه و ناله زنان و کودکان از خیمه‌ها بلند شد[2] در همین هنگام که امام سجاد (ع) در خیمه‌ها بود و تنهایى و بی‌کسی پدر را می‌دید از جاى برخاست، از شدت ضعف و ناتوانى که بیمار بود و نمی‌توانست حرکت کند بر عصاى خود تکیه زد درحالی‌که شمشیرش را با خود به زمین می‌کشید به‌سختی به‌طرف میدان حرکت کرد. امام (ع) که دید حضرت سجاد (ع) با آن حال به‌سوی میدان رزم حرکت کرده است به ام‌کلثوم فرمود جلو او را بگیرد تا با شهادت او دودمان آل محمد (ص) منقرض نشود، از این‌رو ام‌کلثوم حضرت سجاد را که بیمار بود به بستر خود برگرداند.[3]

پس‌ازآنکه حضرت سجاد (ع) را به خیمه‌ها برگرداندند امام (ع) دستور داد زنان و خواهرانش گریه نکنند، آنگاه درحالی‌که جامه‌ای از خز سیه فام پوشیده[4] و عمامه‌ای گلگون بر سرنهاده و تحت الحنک آن را از دو طرف پایین انداخته و عباى پیغمبر (ص) را بر دوش و شمشیرش را به دست گرفته بود، براى وداع کردن با اهل حرم، به خیمه‌ها آمد.

ضمن وداع و خداحافظى درخواست کرد جامه‌ای برایش تهیه کنند که هیچ‌کس در آن رغبتى نداشته باشد، می‌خواست آن را زیر جامه‌هایش بپوشد تا پس از شهادت بدنش را برهنه نگذارند، زیرا او قبلاً می‌دانست که اهل کوفه وى را می‌کشند و بدنش را برهنه کرده، لباس‌هایش را به غارت می‌برند، چون امام (ع) درخواست چنین جامه‌ای کرد، زیر جامه کوتاهى برایش آوردند آن را نپذیرفت و فرمود: این لباس ذلت است من این را نمی‌پوشم! آنگاه یک پیراهن کهنه‌ای برداشت و چند جاى آن را پاره کرد و زیر لباس‌هایش پوشید و درخواست کرد شلوار سیاه‌رنگی برایش آوردند، آن را نیز شکافت و زیر لباس‌هایش پوشید تا آن را نربایند و بدنش را بدون ساتر برهنه، نگذارند.[5]

پس از شهادت علی‌اصغر درحالی‌که چشم از زندگى دنیا پوشیده بود، شمشیر از غلاف کشید و به‌سوی این مردم پیش آمد و مبارز طلبید. هیچ‌کس نبود که از دست او جان سالم درببرد، جمع کثیرى از آن‌ها را کشت.[6] سپس به جناح راست لشکر حمله کرد و این رجز را می‌خواند:

الموت أولى من رکوب العار

و العار أولى من دخول النار[7]

و بر جناح چپ حمله کرد و این رجز را خواند:

«انا الحسین بن على

الیت أن لا انثنى

أحمى عبالات أبى

 امضى على دین النبى[8]

من حسین فرزند على مرتضایم

سوگند یادکرده‌ام هرگز در برابر دشمن سر فرود نیاورم

من از خاندان و بستگان پدرم حمایت می‌کنم

و در راه دین جدم پیغمبر (ص) کشته خواهم شد»

عبدلله بن عمار بن عبد یغوث نقل کرده است: من روز عاشورا در آن لحظات آخر از نزدیک شاهد حال و وضعیت حسین (ع) بودم، هرگز مغلوبى را که در امواج خروشان گرفتارى و امواج متراکم محنت که شکیبایی را به باد می‌دهد و خردها را از جاى برمی‌کند درحالی‌که دشمن مانند نگین انگشتر اطرافش را گرفته و فرزندان و خاندان و یارانش را کشته باشند متین‌تر و خوددارتر و دل آرام‌تر و نترس‌تر از حسین (ع) را ندیدم و آن‌چنان ثابت القلب بیایید که اندکى در اندیشه‌اش تزلزل و در شجاعتش خللى پدیدار نگردید، هیچ‌کس جرأت روبرو شدن با وى را نداشت، آنگاه‌که دست به حمله می‌زد کسى در برابرش نمی‌ایستاد و تمام آن‌ها همچون بزغاله فرار می‌کردند[9]

پسر سعد که این وضعیت را مشاهده کرد بر سپاهیان خود نعره زد که: مگر نمی‌دانید این مرد فرزند کسى است که دلش آکنده و لبریز از علم و ایمان به لله است؟ مگر نمی‌دانید او فرزند کسى است که پدرش دمار از روزگار عرب

درآورد و کسى نتوانست با او بجنگد و او را شکست دهد؟ شما نمی‌توانید با او تن‌به‌تن بجنگید، اگر بخواهید موفق شوید باید از هر سوى دسته‌جمعی بر او یورش برید. پس از صدور این فرمان از طرف پسر سعد چهار هزارتیرانداز ماهر[10] حمله را آغاز و به‌سوی خیمه و خرگاه امام حسین (ع) حرکت کردند.

امام (ع) که آن یورش ناجوانمردانه سپاهیان عمر سعد را مشاهده کرد بانگ برآورد و به آن‌ها فرمود:

اى پیروان آل ابى سفیان! اگر دین ندارید و از روز قیامت نمی‌ترسید، حداقل در دنیاى خود آزادمرد و جوانمرد باشید و شما که خود را عرب باغیرت می‌پندارید، به اصابت و عربیت خود عمل کنید یا شیعه آل ابى سفیان! ان لم یکن لکم دین و کنتم لا تخافون المعاد، فکونوا احراراً فى دیناکم و ارجعوا الى احسابکم ان کنتم عرباً کما تزعمون.

شمر که صداى امام حسین (ع) را شنید، از وى پرسید: اى پسر فاطمه! چه مى گوئى؟

امام (ع) فرمود: من با شما می‌جنگم و شما با من می‌جنگید زنان که جرم و گناهى ندارند پس جلو این دیوانه‌های گستاخ و بی‌شرمتان را بگیرید و نگذارید مادامی‌که من زنده‌ام متعرض اهل‌بیت من بشوند.

شمر این فرمایش امام را پذیرفت و دستور داد سپاهیان مزبور دست از حرم امام (ع) بردارند و حمله را متوجه خود امام (ع) بکنند. نبرد سختى در گرفت، در اثر فعالیت فوق‌العاده و گرمى هوا، تشنگى به شدت بر امام حسین (ع) غلبه کرد ازاین‌رو به‌سوی شط فرات که چهار هزار مأمور به سرکردگى عمرو بن حجاج بر آن نگهبانى می‌دادند حمله برد و تمام آنان را از اطراف شریعه پراکنده کرد و با اسب وارد شریعه گردید.

همین‌که امام (ع) دست را بزیر آب فروبرد و خواست بیاشامد، مردى از سپاه کوفه صدایش رابلند کرد و گفت:

تو با آشامیدن آب مشغول کیف کردن هستى و حال‌آنکه اهل حرمت، مورد اهانت قرارگرفته‌اند؟ أتلتذ بالماء و قدهتکت حرمک؟ امام (ع) با شنیدن این سخن آب را روى آب ریخت و با لبهاى تشنه و خشکیده از فرات

بیرون آمد و به‌طرف خیمه‌ها حرکت کرد، در بین راه سپاه دشمن را با نبرد خود پراکنده کرد تا به خیمه‌ها[11]رسید.

پس‌ازآنکه امام (ع)، به خیمه‌ها رسید و ملاحظه کرد که خیمه‌ها و ساکنان در آن‌ها همه سالمند مجدداً با آنان خداحافظى کرد و همه را امر به صبر و شکیبایی نمود، آنگاه جامه‌ای پوشید و خطاب به اهل حرم کرد و فرمود: از هم‌اکنون آماده بلاء و مصیبت باشید و بدانید که خداى تعالى حامى و نگهدار شما خواهد بود و به‌زودی شمارا از شر دشمنان نجات خواهد داد و عاقبت امر شمارا به خیر و خوبى برگزار خواهد کرد و دشمنانتان را به انواع و اقسام عذاب‌ها معذب خواهد نمود و در مقابل این‌همه بلایا و مصیبت‌ها که متحمل می‌شوید نعمت‌ها و کرامت‌ها به شما ارزانى خواهد کرد، بنابراین مواظب باشید شکوه و شکایتى بر زبان نرانید و چیزى نگوئید که از قدر و منزلت شما کاسته گردد استعدوا للبلاء و اعلموا ان لله تعالى حامیکم و حافظکم و سینجیکم من شر ایعداء و یجعل عاقبه أمرکم الى خیر و یعذب عدوکم بانواع العذاب؛ و یعوضکم عن هذه البلیه بانواع النعم و الکرامه، فلا تشکوا و لا تقولوا بالستنکم ما ینقص من قدرکم[12]

در همین حال که اطراف ابى عبدلله (ع) را زنان و فرندان گرفته بودند متوجه جناب سکینه شد، سکینه‌ای که درباره‌اش به حسن مثنى فرموده بود: دائماً غرق در یاد خدا است. دید از دیگر زنان فاصله گرفته و در کنارى ایستاده و گریه می‌کند، نزدیک وى رفت ضمن دلدارى و تفقد از او امر به صبر و شکیبایی‌اش فرمود و به زبان حال می‌گفت:

هذا الوادع عزیزتى و الملتقى

یوم القیامه عند حوض الکوثر

فدعى البکاء و للاسار تهیأى

واستشعرى الصبر الجمیل و بادر

و اذا رایتنى على وجه الثرى

دامى الورید مبضعاً فتصبرى

عزیزم! این آخرین دیدار من با شماست، وعده ملاقات من و شما کنار حوض کوثر. عزیزم گریه براى من را ترک کن و خود را براى اسیرى آماده بنما، هم‌اکنون صبر و شکیبایی پیشه گیر که گریه بعد از این خواهد بود. آنگاه‌که بدنم را روى خاک بینى درحالی‌که قطعه‌قطعه و خون از رگ‌های بدنم بیرون می‌ریزد.

در همین حال که با زنان و دختران خود سخن می‌گفت و به دلدارى آن‌ها مشغول بود، عمر سعد به سپاهیان خود

 گفت: تا زمانى که به خود و به زن و فرزندان خود سرگرم است بر او یورش برید، به خدا سوگند اگر از آن‌ها فارغ شود نه میمنه اى براى شما می‌گذارد و نه میسره اى ویحکم! هجموا علیه ما دام مشغولاً بنفسه و حرمه و لله ان فرغ لکم، لا تمتاز میمنتکم عن میسرتکم. به دنبال این فرمان تیرهاى پی‌درپی به‌سوی امام رها شد و از میان بندهاى خیمه‌ها می‌گذشت. تیرى به روپوش یکى از زن‌ها، اصابت کرد در اثر آن زن‌ها، سراسیمه و وحشت‌زده به خیمه‌ها پناه بردند و پیوسته نگاه می‌کردند ببینند امام در این بین یکه و تنها چه می‌کند، دیدند بدون کمترین ترس و بیمى مانند شیرى ژیان بر آنان حمله کرد و آن‌چنان آن‌ها را از دم شمشیر می‌گذراند که داد و فریاد همه بلند شد و از هر سو تیرها را به سویش پرتاب می‌کردند و حضرت نیز آن‌ها را به سینه و گلوگاه خود می‌خرید[13]

پس‌ازآنکه دشمن را پراکنده کرد به جایگاه اول خود برگشت و پیوسته ذکر لا حول و لا قوه الا با العظیم[14] را

بر زبان جارى می‌کرد. در همین حال که به‌شدت تشنه بود درخواست مقدارى آب فرمود، شمر در جواب درخواست امام (ع) گفت: هرگز از این آب نخواهى آشامید تا وارد آتش دوزخ بشوى لا تذوقه حتى تردالنار.

مرد دیگرى از سپاهیان کوفه با استهزاء گفت: یا حسین مگر رودخانه فرات را نمی‌نگری که مانند شکم مار از سپیدى می‌درخشد؟! به خدا سوگند از آن ننوشى تا از تشنگى جان‌سپاری!

یا حسین الا ترى الفرات کانه

بطون الحیات؟ فلا تشرب منه حتى تموت عطشاً!...

امام (ع) بر او نفرین کرد و فرمود: خداوندا! او را با لب تشنه بمیران اللهم امته عطظاً.

نفرین امام درباره وى به اجابت رسید، پیوسته طلب آب می‌کرد و آن‌قدر می‌آشامید تا از گلویش بیرون می‌آمد ولى عطش و تشنگی‌اش فرو‌نمی‌نشست و به همین حال بود تا به درک رفت.[15]

امام (ع) همچنان ایستاده بود که ابو حتوف جفعى تیرى رها کرد و بر پیشانى وى اصابت نمود، امام (ع) چوبه تیر را از پیشانى مبارک خود بیرون آورد خون جارى شد و صورت و محاسن شریفش را پر از خون کرد، در این حال امام (ع) فرمود: خداوندا! بلایى را که این بندگان یاغى و نافرمانت به سر من آورده‌اند می‌بینی، خداوندا! آن‌ها را به بلاى تفرقه و تشتت مبتلا گردان و با ذلت و خوارى آنان را بمیران. خداوندا!

احدى از ایشان را در دنیا باقى مگذار! و در قیامت هرگز آن‌ها را مورد عفو و آمرزش خود قرار مده!

اللهم انک ترى ما انا فیه من عبادک هولاء العصاه، اللهم عدداً و اقتلهم بدداً و لا تذرعلى الأرض، منهم احداً و لا تغفر لهم ابداً.

آنگاه با صداى بلند بانگ برآورد و فرمود: اى بد امتان! چه بسیار بد عمل کردید درباره اولاد پیغمبر (ص) پس از او، این را بدانید پس از من هیچ قاتل و کشتارى در بیم و هراس نخواهید بود، با کشتن من هر جنایتى بر شما آسان خواهد شد، من امیدوارم خداوند با این شهادت، مرا مورد کرامت و لطف خود قرار دهد و انتقام خون مرا از شما بگیرد یا امه السوء! بئسما خلفتم محمداً فى عترته، اما انکم لا تقتلون رجلاً فتهابون قتله، بل یهون علیکم ذلک عند قتلکم ایاى و ایم لله انى لارجو ان یکرمنى لله بالشهاده، ثم ینتقم ولى منکم من حیث لا تشعرون.

حصین بن مالک سکونى با استهزاء گفت: اى پسر فاطمه! چگونه خدا انتقام تو را ما می‌گیرد؟! به ماذا ینتقم لک منا

یابن فاطمه؟

حضرت فرمود: جنگ و اختلافى در میانتان بوجود خواهد آمد که خون یکدیگر را به زمین بریزید و پس از آن خداوند عذاب دردناکى بر شما فرود خواهد فرستاد سیلقى بأسکم و یسفک دمائکم، ثم یصب علیکم العذاب الألیم[16]

امام (ع) که از شدت خستگى و تشنگى همچنان ایستاده بود ناگهان مردى سنگى به پیشانیش زد، مجدداً

خون صورت و محاسن شریفش را فراگرفت، دامن خود را برگرفت تا خون را از چشم‌هایش بزداید، یکى از

سپاهیان تیر تیز سه شعبه‌ای[17] بر قلب مبارک امام نشانه گرفت، امام (ع) فرمود: بسم لله و بالله و على

مله رسول لله آنگاه سرش را به‌سوی آسمان بلند کرد و فرمود: خدایا تو می‌دانی این مردم کسى را می‌کشند که غیر

از او پسر پیغمبرى در تمام این دنیا وجود ندارد الهى انک تعلم انهم یقتلون رجلاً لیس على وجه الارض این نبى

غیره.

پس از آن، تیر را از طرف پشت بیرون کشید و خون مانند ناودان از جاى آن بیرون می‌ریخت. دست خود را

زیر زخم گرفت و همین‌که پسر از خون شد آن را به‌سوی آسمان پاشید و فرمود: این مصیبت نیز بر ما آسان است

زیر خدا آن را می‌بیند هون على ما نزل بى انه بعین لله. خون را به آسمان پاشید و حتى یک قطره از آن‌هم به زمین

برنگشت[18] مجدداً مشت خود را از خون پر کرد و بر سر و صورت و محاسن خویش مالید و فرمود: می‌خواهم با

همین حال که سرم از خون بدنم رنگین است به لقاء لله و ملاقات جدم پیغمبر خدا (ص)

برسم و شکایتشان را به او تقدیم کن و بگویم اى رسول خدا! فلان و فلان مرا کشتند هکذا کون حتى القى لله و جدى رسول لله (ص) و انا مخضوب بدمى و أقول: یا جدى قتلنى فلان و فلان[19]

با خونریزى زیاد و ضعف فراوان از پاى درآمد و به زمین نشست و توان نشستن را نیز نداشت که پیوسته به

روى زمین مى افتاد[20] در این هنگام مردى بنام مالک بن نسر نزد وى آمد زبان به ناسزا گشود و سپس شمشیرى

بر فرق آن حضرت زد، شب‌کلاهى که بر سر امام (ع) بود پر از خون شد، امام (ع) فرمود:

امیدوارم از خوردن و آشامیدن با این دست، محروم گردى و خداوند تو را با ستمکاران محشور گرداند، پس از آن

شب‌کلاه را برداشت و عمامه‌ای را بر کلاهى پیچید و بر سر گذاشت.[21]

امام (ع) مدتى نسبتاً طولانى روى زمین افتاده بود که اگر می‌خواستند او را شهید کنند می‌توانستند ولى کسى جرأت اقدام نداشت و هر یک براى کشتن او، چشم به دیگرى می‌دوخت[22] این وسوسه و دودلی شمر را به خشم آورد و به اطرافیان خود بانگ زد: واى بر شما باد! چرا ایستاده‌اید؟ منتظر چه مانده‌اید؟ مادرتان برایتان شیون کند، بااینکه می‌بینید زخم تیرها و نیزه‌ها او را از پاى درآورده است!...چرا کار او را نمی‌سازید؟[23]

هراسى که از شمر در دل داشتند کار خود را کرد و یکپارچه به فرماندهى او بر وى حمله کردند و مردى بنام زرعه بن شریک تمیمى با تیغ دست چپش را برید و حصین بن نمیر با گروه خود تیرهاى پی‌درپی به سویش پرتاب می‌کردند[24] و دیگرى شمشیرى بر شانه‌اش فرود می‌آورد و سنان بن انس نخست نیزه‌ای بر ترقوه و زیر گلویش، فروکرد و سپس چند جاى استخوان‌های سینه‌اش را با نیزه سوراخ‌سوراخ نمود و در آخر تیرى بر گلویش نشانه رفت[25] و صالح بن وهب نیزه‌ای در پهلویش فروبرد[26]

هلال بن نافع می‌گوید: آنگاه امام حسین (ع) در حال جا دادن بود من در نزدیکى او بودم، به خدا قسم هرگز کشته‌ای را که سر و صورتش به خون بدنش آغشته باشد و درعین‌حال چهره‌ای نورانى و زیبایى داشته باشد، زیباتر و نورانی‌تر از حسین (ع) ندیده بودم. آن‌قدر چهره حسین (ع) در آنحال زیبا و نورانى بود که من غرق در نور جمالش شده بودم و مصیبت‌ها و کشتنش را با آن وضع فراموش کرده بودم. هلال می‌افزاید: در همان حال امام حسین (ع) تقاضاى مقدارى آب نمود ولى هیچ‌کس حاضر نشد به او آب بدهد...! یک نفر از سپاهیان کوفه در جوابش گفت: تو هرگز از این آب نخواهى نوشید تا اینکه به حامیه و جهنم وارد شوى و از حمیم آن بیاشامى!...

امام در پاسخ آن فاسق فرمود: من بر حامیه و جهنم وارد می‌شوم؟! من بر جدم رسول خدا (ص) وارد خواهم شد و در محضر او در جایگاه صدق نزد فرمانرواى مقتدر منزل خواهم کرد و تمام مصائبى را که به من وارد ساختید شکایت شمارا خواهم کرد. أنا ارد الحامیه؟! و انما ارد على جدى رسول لله (ص) و اسکن معه فى داره فى مقصد عند ملیک مقتدر و اشکو الیه ما ارتکبتم منى و فعلتم بى.

با شنیدن سخنان امام (ع) تمام آنان خشمگین و غضبناک شدند آن‌چنان گوئى در دل هیچ‌کدام ذره‌ای رحم و رقت قلب وجود ندارد.[27] چندان نیزه و تیغ بر بدنش زدند تا از جنبش افتاد و جان سپرد

آخرین دعا و آخرین مناجات

امام (ع) در آخرین لحظات حیات و زندگى، چشم‌هایش را باز کرد و به‌سوی آسمان متوجه شد و براى آخرین بار با پروردگار خود چنین راز و نیاز کرد:

اللهم متعالى المکان، عظیم الجبروت، شدیدالمحال، غنى عن الخلائق، عریض الکبریاء، قادر على ما تشاء، قریب

اذا دعیت، محیط بما خلقت، قابل التوبه لمن تاب الیک، قادر على ما اردت، تدرک ما طلبت، شکور اذا شکرت، ذکور

اذا ذکرت، ادعوک محتاجاً و ارغب الیک فقیراً و افزع الیک خائفاً و آبکى مکروباً و استعین بک ضعیفاً، اتوکل

علیک کافیاً.

اللهم احکم بیننا و بین قومنا فأنهم غرونا و خذلونا و غدروابنا و قتلونا و نحن عتره نبیک و ولد حبیبک محمد (ص) اصطفیته بالرساله و ائتمنته على الوحى، فاجعل لنا من امرنا فرجاً و مخرجاً یا ارحم الراحمین[28]

صبراً على قضائک یا رب لا اله سواک یا غیاث المستغیثین[29] مالى رب سواک و لا معبود غیرک صبراً على حکمک

یا غیاث من لا غیاث له یا دائماً لا نفاذله، یا محیى الموتى، یا قائماً على کل نفس بما کسبت، احکم بینى و بینهم و انت

خیرا الحاکمین[30]

اى خدائى که مقامت بس بلند و قدرتت عظیمف و غضبت شدید، تو که از مخلوقات خود بى نیازى و کبریائیت فراگیر است، به آنچه بخواهى توانایی‌ات رحمتت به بندگانت نزدیک، وعده‌ات صادق، نعمت کامل و شامل، امتحانات زیبا، به بندگانت که تو را بخواهند نزدیک و بر آنچه آفریده‌ای محیطى، هر که را که از در توبه درآید پذیرائى، آنچه را که اراده کنى توانائى و آنچه را که طلب کنى می‌یابی، شاکرینت را شکرگزارى، یاد کنندگانت را یادآوری، من نیازمندانه تو را خوانم و فقیرانه به سویت روى آرم و بیمناک‌اند به پیشگاهت ناله می‌کنم و غمگینانه در برابرت می‌گریم و ضعیفانه از تو مدد می‌جویم و خود را به تو واگذار می‌کنم که بسنده‌ای.

خداوندا! تو در میان ما و این مردم داورى کن، که آن‌ها درباره ما مکر و حیله کردند و دست از یارى ما برداشتند،

در مورد ما عهدشکنی و خیانت کردند و ما را که عترت پیامبر (ص) و فرزندان حبیب تو محمد (ص) هستیم کشتند، پیامبرى که تو او را به رسالت خویش برگزیدى و امین وحى خود قرارش دادى، اى ارحم الراحمین در حوادث براى ما گشایش و در گرفتاریها برایمان رهایى عنایت فرما.

و درنهایت مناجات خود را با این کلمات به پایان برد:

اى پروردگار! که جز تو خدائى نیست در مقابل قضا و قدرت شکیبایم، اى فریادرس دادخواهان که جز تو مرا پروردگارى و معبودى نیست بر حکم و تقدیرت صابر و شکیبایم، اى فریادرس بی‌کسان! اى همیشه زنده بی‌پایان!

اى زنده کننده مردگان! اى ثابت و برقرارى که هرکسی را با کردارش می‌سنجی! میان من و این مردم حکم کن که

تو بهترین حکم کنندگانى[31]

زینب (س) وقتی‌که نزدیک رسید دید عمر سعد با گروهى از یارانش کنار امام (ع) ایستاده‌اند و گروه دیگرى عزیز دلش را هدف تیر و دستخوش شمشیر قرار داده‌اند زینب خطاب به عمر سعد کرد و گفت: أیقتل ابو عبدلله و أنت تنظر الیه؟ اى پسر سعد برادرم را می‌کشند و تو ایستاده و نگاه می‌کنی؟! عمر سعد دلش بحال زینب (ع) سوخت و اشکش جارى شد، درعین‌حال روى از وى برتافت و چیزى نگفت[32] و چون حضرت زینب (ع) دید که عمر سعد اعتنا نکرد صدایش را بلند کرد و گفت: و یحکم أما فیکم مسلم واى بر شما! آیا در تمام شما مردم یکنفر مسلمان نیست؟ باز هم کسى به زینب (س) جواب نداد[33]

آنگاه‌که  اضطراب بیش از حد زینب را مشاهده کرد. دستور داد: بی‌درنگ وارد گودال قتلگاه بشوید و کارش را بسازید، انزلواله و اریحوه. از میآن‌همه، شمر پیشى گرفت و پس از ورود به گودى نخست لگدى بر وى زد، آنگاه روى سینه‌اش نشست با یک دست محاسن شریفش را گرفت و با دست دیگر دروازه ضربه شمشیر بر بدنش وارد ساخت[34] و در پایان سرش را از بدن جدا کرد.

لعنت خدا بر قوم ستمگر.