گفت؛ کجایند خواهر زادگان ما!

نیزه ‏داران خیمه گاه، مقابل او به صف شدند.

ناآرام و بیقرار، سواره از این سو به آن سو رفت و آنان را نهیب زد.

گفت؛ به جنگ نیامده‏ ام، به دنبال اهل قبیله ‏ام هستم.

عباس، عبدالله، عثمان، جعفر. با شما هستم.

نیزه ‏داران قدمی به جلو بر داشتند. سوار عقب کشید و دوباره فریاد کرد.

گفت؛ پسران ام ‏البنین! منم شمر بن ذی الجوشن، سپاه بنی‏امیه آمادۀ جنگ است.

 عباس با تو هستم.

عباس سکوت کرد.

قافله سلار به عباس گفت؛ عباس! جوابش را بده اگر چه فاسق است.

عباس حرکت کرد و نگاه‏ها را با خود بُرد.

عبدالله و عثمان و جعفر هم بدنبال او روان شدند.

شمرگفت؛ از امیر عبیدالله برایتان امان‏نامه گرفته ‏ام. خودتان را با حسین به کشتن ندهید.

عباس گفت؛ پسران علی مرتضی در امان خدا و فرزند پیامبرند.

گفت؛ حسین را رها کنید و با من بیایید. جوانی خود را به دم تیغ شمشیر ندهید.

عباس گفت؛ در نهروان هم با تمسک به قرآن مقابل پدرم ایستادی. من پسر همان پدرم!

 از اینجا دور شو که در جنگ با نفاق لحظه‏ ای درنگ نمی‏کنم ... برو!

شمر به غیض سر اسب گرداند و سوی اردوگاه بتاخت.

به هیاهوی سپاه، یاران به میدان آمدند.

ابن عوسجه گفت؛ چه مرگتان شده؟

عمرسعد گفت؛ امیر عبیدالله فرمان داده یا بیعت با یزید، یا جنگ. انتخاب با خودتان.

عباس گفت؛ بمانید تا از مولایم کسب تکلیف کنم.

حبیب گفت؛ ای زادۀ کبر و کفر و نفاق! به جنگ با که آمده ‏اید؟ علی ‏اکبر که در خِلقت و خُلق شبیه‏ترین کس به رسول خداست؟ یا عباس که یادآور علی مرتضی است؟ به مقابلۀ زینب که زادۀ زهراست؟ یا قاسم که یادگار حسن مجتبی است؟ حسین را دیگر نمی‏گویم که نگین خِلقت و چشمۀ جوشان عالم است.

در میان شما کیست؟!

به کلام حبیب، گَرد مرگ بر سپاه پاشید و سکوت کردند.

 عمرسعد گفت؛ در میان این هزاران نفر، کسی نیست که جوابی در خور به اینان دهد؟

شمر گفت؛ هم کلامی با کسانی که به زبان علی سخن ‏می گویند دیوانگی است.

عباس از راه رسید.

شمر گفت؛ رجزخوانی بس است. بگذارید ببینیم عباس چه دارد.

عباس گفت؛ مولایم فرمود، امروز از جنگ دست بدارید تا امشب را به نماز و نیایش بپردازیم.

عمرسعد نگاهی به اشراف و شمر کرد.

گفت؛ تا فردا صبر می‏کنیم.

شب هجوم کرده بود و سیاهی نور را بلعیده بود.

و زمین تمام هستی خود را به تماشا در کربلا گِرد آورده بود.

آسمان آکنده بود از ستارگان پُر فروغ، و ستارگان آسمان، در حسرت فروغ کاروانیان.

و کربلا، چشم گشوده بود و در انتظار جوشش نور، به قافله سالار زُل زده بود.

گفت؛ عزیزانم، برخیزید و شب را مرکب راهوار خود سازید، این قوم آهنگ مرا دارند و اگر مرا بِکُشند،

آنان را با شما کاری نیست.

برخیزید و به شهر و دیار خویش باز گردید.

زنان بغض فرو خوردند و کاروانیان مات و مبهوت ماندند.

عباس، برخاست، و شرارۀ نور از چشمان اش زبانه کشید.

امشب شب عباس بود و جلوه، جلوۀ او.

عباس گفت؛ شما بمانید و ما برویم؟! مولای من، تا واپسین نفس در کنارتان می مانم.

زینب با خود زمزمه کرد.

گفت؛ وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها (1)

سوگند به ماه که در پی خورشید می رود.

یاران بخود آمدند.

حبیب بن مظاهر گفت؛ مگر عالم هستی چند حسین دارد که بتوان در رکابش جان باخت؟

زُهیر بن قین گفت؛ به خدا قسم اگر هزاران بار کُشته و زنده شوم، باز جانم نثار تواست.

مسلم بن عوسجه گفت؛ مولای من، فردا زمین و آسمان، تمامی حق را در مصاف تمامی باطل

به تماشا می‌ نشینند.

یک به یک عهد و وفا را فریاد کردند،

حقارت و ذلت را به زیر کشیدند و انسان را در همیشۀ تاریخ ندا دادند،

ای انسان، سکوت در برابر دشمن، صلح خواهی نیست!

گفتند و آنچه در جوهرۀ وجودشان بود، از ضمیرشان زبانه کشید و کلامشان مُعطر از کلام مولا بود.

و زنان در سکوت ماندند و در اندیشۀ رسالتی که پس از آن بر عهده دارند.

قافله سالار، دست سوی آسمان بُرد و نور را به میهمانی یاران دعوت کرد.

گفت؛ مشتاقان شهادت، منزلگاه‏تان را در اعلی علیین ببینید.

دنیا به فغان آمد، با تمام توان فریاد کرد و آنان را سوی خود خواند،

و آنان، محو وجه الله بودند و هیچ نشنیدند.  

قافله سالار گفت؛ عزیزانم، تکلیف‏تان در این دنیا رو به پایان است،

به خدا قسم پس از آنچه بر ما جاری شود مکث خواهیم کرد، آنقدر که خدای تعالی بخواهد،

و همو است که ما را رَجعت می‏دهد،

به هنگامی که فرزندم مهدی، قائم آل محمّد ظاهر شود.

قاسم، اندوهگین شد، لب گِزید و به سخن آمد.

گفت؛ عمو جان من چه؟

گفت؛ مرگ برای تو چگونه است؟

گفت؛ شیرین تر از عسل!

گفت؛ یادگار برادر، عمو به فدایت.

شب بود و تاریک بود و سکوت.

و کربلا به فروتنی، همۀ داشته های خود را به زیر پای یاران گسترده بود.

و یاران، هر کس به حالی.

یکی به رکوع، یکی به قیام، یکی به قنوت، آن یکی به سجود.

و در دل تاریکی شب، نور را صدا می کردند.

رباب، عبدالله را نوجامه ای پوشاند.

گویی نمی دانست که فردا چه در انتظار اوست.

و عباس، کمر محکم و شمشیر حمایل کرد و بتاخت، در نگهبانی از خیمه گاه.

و زینب، محو تماشای او.

قافله سالار، دست بر پشت کمر قلاب کرد،

و نگاه خود را به آسمان پُرستاره سپرد.

گفت؛ آسمان پروردگارم در شب چه تماشایی است.

 و زیر لب زمزمه کرد؛

وَ الْفَجْرِ

سوگند به سپیده‏دم.‏

وَ لَیالٍ عَشْرٍ

و به شبهای دهگانه.‏

وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ

و به جفت و تاق‏.

وَ اللَّیْلِ إِذا یَسْرِ (2)

و به شب‏، وقتی سپری شود.

 

  1. سوره شمس . آیه 2
  2. سوره فجر . آیات 1 تا 4

    این متن از سلسله متن های «همراه با کاروان حسینی تا اربعین» نوشته «مجتبی فرآورده» است. مجتبی فرآورده تهیه کننده و کارگردان سینما که این روزها در حال ساخت پروژه «ثارالله» است در مجموعه یادداشت هایی که بر روی سایت کرب و بلا منتشر می شود از هشتم ذی الحجه تا اربعین با روایت‌هایی کوتاه و آزاد وقایع کاروان امام حسین (ع) را روایت می‌کند.روز شمار وقایع در این نوشتار، جز در موارد خاص، مانند خروج امام(ع) از مکه، تاسوعا، عاشورا و ... با توجه به گوناگونی روایات و شیوۀ نگارش، به معنی شرح وقایع اتفاقیه آن روز نبوده و تنها برای توالی در همراهی با کاروان استفاده شده است.

    برای مشاهده سایر متون اینجا را کلیک کنید.